زندگی دانشمند عاشق فصل۳ پارت۳ ( یک هفته )

Taraneh Taraneh Taraneh · 1402/5/23 06:40 · خواندن 5 دقیقه

بعد از یه چُرتِ یک ساعته ، از خواب بیدار شدم . ساعت ۱۲ بود ولی هنوز صدای مهمونا از طبقه پایین میومد. میخواستم برم ببینم دقیقا اونجا چه خبره ولی از سَرِ خجالت ، نرفتم . ولی خب نمیدونستم تنهایی تو اتاق شینجی چیکار کنم . دوباره خودم رو روی تخت پرت کردم و یاد جِروم و اولین قرارمون افتادم ... بهترین قرار عمرم بود ، خداروشکر که جِروم فقط دختری مثل من رو دوست داره... دلم برای لبای نرمش و بوی عطرش تنگ شده . دلم میخواد دوباره تو بغل هم بخوابیم و لذت ببریم ... با این فکرا ، لبخند نرمی زدم و قلبم قلقلکی شد . خودم رو روی تخت جمع و جور کردم که شینجی وقتی اومد نگه چرا اینطوری خوابیدم ! با صدای تیک تاکِ ساعت ، دوباره خوابم برد ...

 روز دوم که از راه رسید ، نیک گفت دستشویی های قصرشون رو تمیز کنم . منم بدون چون و چرا ولی با هزار تا فحشی که تو دلم به نیک دادم ، رفتم دستشویی ها رو تمیز کردم . بعدش بهم گفت که بهترین غذایی رو که بلدم رو براشون درست کنم ... خب من سوپ تند و خوشمزه فقط بلد بودم . یک ساعت و خورده‌ای ، فقط وقتم رو برای شکم اینا تلف کردم. همه که سَرِ میز غذاخوری نشسته بودن ، معلوم بود که حسابی دارن لذت میبرن ، به غیر از اون دورای احمق که برام زبون درآورد و سوپم رو نخورد . تو آشپزخونه که مشغول شستن ظرفا بودم ، یکی از پشت ، موهام رو به طرز دردناکی کشید . منم با ناراحتی و اشکی که تو چشام جمع شده بود ، به پشت سَرَم نگاه کردم . اون دورای احمق بود .

دورا : فک کردی من سوپ سَمیت رو میخورم ؟  کور خوندی .

با عصبانیت بلند شدم و روبه‌روش وایسادم تا از حَقَم دفاع کنم. 

ماریا : اگه سَمی بود به شینجی اصلا سوپ نمیدادم .

دورا : دختره خیانتکار ، الان عاشق شینجی شدی !؟ 

ماریا : اون بهترین دوستِ جِرومه ! 

دورا : آخی تو گفتی و منم باور کردم .

ایندفعه برام مهم نبود که چی بشه ... ولی خیلی ناگهانی دورا رو به سمت زمین انداختم و نیمه دومم رو فعال کردم . تا خواست بلند شه ، خودم رو روش انداختم و گردنش رو با دوتا دستام گرفتم . 

دورا : ک ک م‌...

ماریا : خفه بمیر .

شینجی : ماریا!!!!

تا صدای شینجی اومد ، سریع از روش بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم ... ولی هنوز بلد نبودم قدرتم رو غیر فعال کنم و حسابی آبروم پیش شینجی رفت . شینجی با نگرانی سمت دورا دوید که رو زمین بود ، آروم بلندش کرد و بهش آب داد . 

شینجی : حالت خوبه دورا ؟؟

دورا : میخواستم فقط بیام و یچیزی بخورم که این دختره فکر کرد میخواستم اذیتش کنم .

شینجی سمتم برگشت و با یه حالت اینکه برام متاسف شده ،  نگام کرد .

شینجی : واقعا؟ 

با کمال ناباوری و از سَرِ عصبانیت ، به شینجی گفتم:

ماریا : اون داره بهت دروغ میگه! من رو عصبانی کرد ! هِی مزاحمم میشه .

شینجی ، دورا رو بلند کرد و از آشپزخونه بیرونش کرد . بعدش مچ دستم رو یکم محکم گرفت و من رو سمت اتاقش بُرد . دَر اتاق رو که بست ، آروم طرفم اومد . 

شینجی : ماریا ... دیروز راجع به عصبانیتت بهت تو سالن چی گفتم ؟ 

به بهونه لجبازی ، دست به سینه شدم و به یه گوشه با عصبانیت خیره شدم .

شینجی : میخوای به جِروم هم بگم که حسابی ازت ناراحت بشه ؟ 

یهو به صورت شینجی نگاه کردم که خیلی آروم و متین و جدی ، داره بهم نگاه میکنه .

دستام رو روی صورتم گذاشتم و حسابی گریه کردم ... ولی شینجی با مهربونی ، سَرَم رو ناز کرد .

شینجی : نمیخوای نیمه ات رو غیر فعال کنی ؟ اتاقم با بوی دود پُر شده . 

بخاطر گرد و غبار و دودی که از زیر پاهام میومد ، اتاق مات شده بود و بوی بدی می داد .

ماریا : هنوز بلد نیستم .

شینجی با مهربونی نگام کرد و گفت : 

_ فدای سَرِت .

و دو تا از انگشت هاش رو پشت گردنم گذاشت و فشارشون داد . قدرتم دوباره غیر فعال شد . 

شینجی : ببین ... موقع عصبانیت ، تا ۱۰ بشمار و نفس عمیق بکش . اوکی ؟ 

ماریا : باشه ...

بعد از اون ، به شینجی قول دادم که زیاد عصبانی نشم ...

روز سوم ، دست و پاهام تاول های بدی زده بودن ، جوری که دیگه نمیتونستم دسته چوبی جارو رو بگیرم ، شینجی من رو به آزمایشگاه کوچیکش برد و به تاول هام پماد زد و با باند، محکم بستشون . خیلی میسوختن و درد داشتن ... ولی بازم با همون درد ، چهارتا از اتاق های قصر رو تمیز کردم . 

روز چهارم که رسید ، اتفاقی افتاد که باورم نمیشد این کار رو من کرده باشم ... 

 

سلام بچه ها حالتون چطوره؟❤🎄 اومدم یه چیزی رو بگم و سریع برم . خیلی ها الان که دارید این پی امم رو میخونید ، میدونید که قالب وبلاگ من تلگرامیه ، و خیلی ها نمیدونن چجوری پست هام رو تر تمیز پیدا کنن و قبلی ها رو بخونن ... منم که دوست ندارم پست هام رو تو ادامه مطلب بذارم و اگر رو برچسب ها بزنید ، رمان هام رو بلند میبینید ... حالا اومدم اینکه چطوری عناوین پست هام رو پیدا کنید ... و اینکه لطفا من رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید و برام کامنت بذارید ❤ 

 

وقتی وارد یکی از پست هام میشید ، اون گوشه بالا سمت راست ، سه تا نقطه هست که تو عکس با رنگ زرد و بنفش ، مشخصش کردم .💛💜

 

 

روی اون سه نقطه که زدید ، این صفحه براتون میاد . اون قسمت رو که دورش دایره بنفش کشیدم روش بزنید ک وبلاگم رو دنبال کنید تا از جدیدترین پست های من باخبر بشید . 💜

 

 

اون قسمت هم که دورش دایره زرد رنگ کشیدم ، عناوین هست که زیر نوشته مشاهده فهرست پست ها ، با این کار میتونید پست هایی که تاحالا نخوندید رو ببینید .💛

 

💜 بچه ها حتما دنبالم کنید ، چون با این کارتون خوشحال میشم 💛