
زندگی یه دانشمند عاشق فصل۳ پارت۴ ( منحرفی )

خوندید فحشم ندید😂🔞 بزنید ادامه مطلب که با رنگ یاسی نوشته شده 👇🏻
روز آخرم بود و داشتم با دردِ تاول های دستام ، زمین رو طِی می کشیدم . بعد از اون هم رفتم آشپزخونه و با هزار زحمت ، غذای خوشمزه ای برای ظهرشون ، درست کردم . همگی وقتی که غذا خوردن ، ظرف های کثیفشون رو روی میز ول کردن و رفتن ... دیگه داشتم دیونه میشدم . ظرفا رو جمع کردم و با هزارتا ناله ، به طرف سینک رفتم . همون موقع که داشتم ظرفا رو تمیز میکردم ، احساس کردم که تنها نبودم ...
شینجی : ماریا ... میخوای کمکت کنم ؟
نگاهی به شینجی انداختم ... بعد با خستگی گفتم آره بیا کمکم کن ... اون هم دست به کار شد و بهم کمک کرد . بخاطر مدت زمانی که وایساده بودم و کار میکردم ، درد و سوزش عجیبی رو کف پای سمت راستم احساس میکردم . موقعی که کارَم تموم شد و داشتم از شینجی بابت کمک تشکر میکردم ، بخاطر سوزش پام افتادم ... ولی قبل از اینکه با زمینِ سرامیکی تماس پیدا کنم ، شینجی محکم کمرم رو گرفت و نذاشت که بیوفتم .
ماریا : آخخ... پام...
شینجی آروم من رو گذاشت رو زمین و خودشم باهام نشست . با حالت نگرانی بهم نگاه کرد و گفت :
شینجی : چیشده ماریا ؟ پات پیچ خورد؟
راستش از پیچ خوردن پام مطمئن نبودم ... بخاطر همین کفشِ پاشنه بلندم و جوراب شلواریِ سفیدم رو درآوردم و به کف پام نگاه کردم ... داشت حالم بد میشد ... یه تاول بزرگ و زشت وسط کف پام زده بود ، شینجی هم که معلوم بود شوکه شده بود ، من رو بغل کرد و تا اتاقش من رو حمل کرد .
شینجی : خیله خب آروم باش ... میدونم درد داره ولی باید یکم تحمل کنی .
شینجی داشت کف پام رو نگاه میکرد... از اون ور هم کمی فشارش میداد که باعث شد خیلی دردم بگیره و اشک تو چشام جمع بشه .
شینجی : مراقب باش تاول به این بزرگی رو نترکونی وگرنه خیلی دردت میگیره .
بعد از این حرفش ، از اتاقش بیرون رفت و کمی بعد با وسایل بهداشتی پیشم برگشت . یه پماد درآورد و آروم به کف پام زد ... منم که خیلی داشت دَردم میومد ، اتاق رو با آه و ناله هام پر کرده بودم.
شینجی : خیله خب یکم دیگه تحمل کن .
و بعد باند بلندی درآورد و شروع کرد به بستن پام .
شینجی : خب تموم شد .
با ناراحتی به شینجی نگاه کردم.
ماریا : دیگه نمیتونم ... خیلی دست و پام درد میکنه...
شینجی : به نیک میگم که بهت یذره استراحت بده ... بعدشم تو امشب از اینجا میری ...
ماریا : دوست دارم سریعتر برم ...
شینجی : یکم دراز بکش تا حالت بهتر شه ، منم میرم از اون اجازه میگیرم.
تا شینجی رفت ، روی تخت خوابیدم و چشمام رو یواش یواش بستم ...
وقتی که بیدار شدم ، ساعت تقریبا ۹ شب داشت میشد . اتاق ، تاریکه تاریک بود و باعث شد که یکم بترسم . ولی همون لحظه ، شینجی دَر اتاق رو باز کرد و نور رو به دل تاریکی نازل کرد !
شینجی : عه ! بیدار شدی ؟ برو پیش نیک باهات کار داره ، منم باید برم بیرون تا خرید های اینجا رو انجام بدم .
ماریا : خیله خب .
و خیلی آروم ، بلند شدم و خودم رو تر تمیز و مرتب کردم و پیش نیک رفتم . موقعی که دَر زدم ، با اجازه نیک وارد شدم .
ماریا : ببخشید شما باهام کار داشتید ؟
نیک : آره ...
نیک آروم بلند شد و از کنارم رد شد و به طرف دَر رفت ، در رو قفل کرد و دوباره طرفم اومد ... اون لحظه احساس خطر کردم . آروم نزدیکم شد و کمرم رو محکم گرفت . میخواستم ازش جدا بشم ولی بهم هشدار خطرناکی داد که مربوط به زندگیم میشد .
نیک : گوش کن خوشگله... اگر کار اشتباهی ازت سَر بزنه ، این تفنگ رو بیرحمانه به سَرِت شلیک میکنم تا بمیری ... پس هیچ کاری جز گوش دادن به حرفم نداری . نه گریه ... نه صدای کمک ... نه جیغ ...
با چشمای پر از اشک ، سَرَم رو تکون دادم . نیک به طرف زمین هُلَم داد و لباسام رو از تو تنم درآورد . سوتینم رو کِشید و به جون سینه هام افتاد. جلوی دهنم رو گرفتم تا آه و ناله نکنم و صدام بیرون نره ... ولی نیک دستم رو کنار زد .
نیک : این کار زمانی لذت داره که آه و ناله کنی ، کسی صدات رو نمیشنوه.
و شروع کرد به خوردن سینههام و نوکشون رو محکم گاز میگرفت ... خودم رو گرفته بودم تا آه و ناله نکنم ... نیک که دید مقاوت دارم میکنم ... یکی از انگشتاش رو کرد تو ک*م . خیلی تحمل کردم ولی وقتی دوتا از انگشتاش رو تو ک*م کرد و تکونشون میداد ، آه و ناله هام شروع شد .
نیک : آها آفرین همین رو میخواستم .
همون لحظه نیک لباسش رو درآورد... سینه هاش یکم پُر مو بودن که باعث شد حالم بد بشه . بعد شلوار و شورتش رو درآورد ... مردانگیش پر از مو بود ... تا اومدم بلند شم و از دستش فرار کنم ... از رو میزش یه طناب برداشت و خودش رو بهم رسوند ...
نیک : کجا به این عجله ؟ تازه داره حال میده .
و دوتا دستام رو محکم بست و سَرِ طناب رو به پایه میزش بست . داشتم دست و پا میزدم که نیک من رو خوابوند روی زمین و مردانگیش رو تو ک*م کرد . انقدر درد داشت که گریهام گرفته بود و ناله میکردم . محکم تل*م*به میزد و سینه هام رو میمالوند . بعد ۱۵ دقیقه ، من رو به پشت خوابوند و مردانگیش رو تو باس*م کرد و تند تند تل*م*به میزد .
ماریا : تروخدا یواش تر تروخدا ...
از درد ، نفسم بند اومده بود .
نیک : جون چه باس*ن نرمی داری !
از درد میخواستم جیغ بزنم ولی نیک جلوی دهنم رو گرفت ... دوباره من رو برگردوند و پاهام رو روی شونه هاش گذاشت و تو ک*م محکم تل*م*به زد . همون لحظه از درد ، نیمه دومم رو با یه انفجار وحشتناک ، فعال کردم . دیگه دردی احساس نکردم ، ولی وقتی چشمام و باز کردم ، با صحنه ای روبهرو شدم که تاحالا ندیده بودم ... نصف بدن نیک رفته بود و دل و روده هاش رو زمین و دیوار پخش شده بود ، خون هاش روی لباسم که روی زمین افتاده بودن ، پخش شده بود . اون لحظه پاهام سست شدن و جلوی دهنم رو گرفتم که جیغ نکِشَم . یهو چندتا صدای جیغ و فریاد مردونه از پشت دَرِ اتاق نیک شنیدم . وای نه ! اگر میفهمیدن من نیک رو کشتم ، من رو بازداشت و اعدام میکردن ! بخاطر همین ، لباسای خونیم رو پوشیدم که کسی من رو لخت نبینه . توی ذهنم ، انفجار دیگه ای ولی خطرناک تر رو تصور کردم ... در رو که باز کردم ، همه با تعجب و نگرانی نگام کردن . یکی از دخترای اونجا تا خون های رو لباسم رو دید ، جیغ وحشتناکی کشید . همه تفنگ هاشون رو از لباساشون درآوردن و روبه من ، نشونهاش گرفتن . یکی از پسرا فریاد زد که شلیک کنید ! ولی من زودتر از اونا ، انفجار به همراه آتیش ، از بدنم تولید کردم . بعد از چند دقیقه ، روی زمین بی حال افتادم ... چیزی رو احساس کردم که لابهلای پاهام داره سرازیر میشه ... با هزار سختی ، دستم رو به طرف دامنم بردم و بالا زدمش و خون رو بین رونم دیدم ... نیک بِکارَتَم رو از بین برده بود ... با سرگیجه روی زمین افتادم و به آتیشی که داشت قصر رو میسوزوند ، نگاه میکردم ... بوی دود داشت خفم میکرد ... بهتر بود بمیرم تا کسی این گناهم رو نبینه ... یا من رو بخاطرش مجازات نکنه ؛ من یه قاتلم ... من یه قاتلم ... من یه قاتلم ... حرفای توی ذهنم ، تو سَرَم اکو میشدن ... ولی همون لحظه ، صدایی شنیدم ، سَرَم رو به طرف صدا برگردوندم... شینجی بود ...
شینجی : ماریااااا ! ماریااااا تو کجاییییی ؟!!!
از دور فریاد میکشید ، معلوم بود که حسابی آشفته و نگرانه ... ولی من حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم . یهو از بین دود و غبار و آتیش ، شینجی رو دیدم که طرفم میومد. زیر سَرَم رو گرفت و سریع بلندم کرد ... قصر داشت خراب میشد و سنگ و ستون هاش میریخت ؛ ولی شینجی من رو خیلی زود از قصر بیرون برد و تو دل جنگل پناه بردیم . هنوز نیمی از مغزم بیحال بود و رویا ها و سایه های عجیبی رو میدیدم .... ولی وقتی که هوشیاریم رو بدست آوردم ، تو بغل یه نفر بودم ... به بالای سَرَم نگاه کردم ... باورم نمیشد ، ینی داشتم خواب میدیدم ؟ جِروم بود که من رو بغل کرده بود و با شینجی صحبت میکرد.
ماریا : جِ_جِروم...
همون لحظه سَرِش رو به طرفم برگردوند و با نگرانی نگام کرد . دستش رو روی صورتم گذاشت و نوازشم کرد . تمام مدت ، احساس میکردم که یه قاتل بودم ... بخاطر همین زدم زیر گریه . جِروم تا این صحنه رو دید ، من رو روی رختخواب گذاشت و با حالتی نگران بهم گفت :
جِروم : ماریا چیشده ؟
با گریه بهش گفتم :
ماریا : جِروم! نمیخواستم این اتفاق بیوفته ... اون باهام س*س کرد ! انقدر دردم گرفته بود که یهو منفجر شدم و نیک رو کشتم ... گروهش هم تفنگ هاشون رو سمتم گرفته بودن و میخواستم شلیک کنن ...
شینجی داشت به حرفام گوش میداد و باورش نمیشد که نیک بهم تجاوز کرده باشه و خودش بی خبر واسه خرید بیرون رفته باشه.
جِروم آروم از کمرم گرفت و من رو بغل کرد تا گریه نکنم ... شینجی هم دستش رو روی یکی از شونه هام گذاشته بود . پتو رو کنار زدم ... ولی دامنم انقدر کوتاه بود که خون های روی پاهام رو نشون داد ...
شینجی : چرا پاهات خونیه ؟
جِروم : لعنتی ... حتما پرده بکارت ماریا رو زده . ماریا الان درد داری ؟
ماریا : نه ...