Mommy veb💜

Mommy veb💜

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۳ پارت۵ ( نیمه ماریا )

سلام بچه ها ❤🥰 ، حالتون چطوره ؟ 😃💜 خیلی خوش اومدید به یه قسمت جدید از رمانم ، بچه ها فقط یه چیزی میخواستم بگم بعد سریع میریم برای خوندن رمان . راستش نمیدونم مشکل از سایته بلاگیکس هس یا گوشی اما بعضی از پست هام ممکنه براتون باز نشه . در این صورت خیلی راحت بیاید پی وی ازم درخواست کنید ❤ حتی اگه پارت های زیادی براتون باز نشد هیچ عیبی نداره . من بدون چون و چرا براتون میفرستم 😊💛 

💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅💚✅

ماریا : نه ... 

همون لحظه ، کسی در اتاق جِروم رو زد . شوکه شدم ... آخه من و شینجی و جِروم داخل یه اتاق بودیم و کسی به غیر از ما توی آزمایشگاه نبود . با تعجب به جِروم نگاه کردم . همون لحظه یه صدای دخترونه از پشت در اتاق اومد ...

؟؟ : جِروم میتونم بیام داخل ؟ تمیز کردن آزمایشگاه تموم شد .

تا گفت آزمایشگاه رو تمیز کرده  ، حسابی تو دلم عصبانی شدم ولی به روی خودم نیوردم .

جِروم : آره سایا بیا داخل .

پس اسمش سایا بود ... در اتاق رو که باز کرد ، از دیدن چهره‌اش و اندام خیلی سکسیش ، حسادت کردم . احساس کردم قلبم داره آتیش میگیره ... ینی این دختره تمام مدت که نبودم ، پیش جِروم بوده ؟؟؟ جِروم واسه چی این رو استخدام کرده ؟ نکنه بخاطر اندامش ؟ ینی اون دختره رو از من خوشگل تر میدونه؟... 

جِروم : ماریا ؟ 

با صدای جِروم ، از افکارم بیرون اومدم ؛ 

ماریا : بله ؟ 

جِروم : من میدونستم که اون نیک ازت خیلی کار میکشه و خسته و کوفته برمیگردی پیشم ... بخاطر همین سایا رو استخدام کردم که وقتی تو خسته ای ، اون آزمایشگاه و تمیز کنه ... یا با هم دیگه تمیز کنید . دختره خوبی هم هست ، باهم دوست های صمیمی میشید ! 

و بعد با لبخند به سایا نگاه کرد . اون دختره هرزه ، سینه هاش یه سایز از ماله من بزرگتر بود . 

شینجی : جِروم...

جِروم برگشت و به شینجی نگاه کرد .

شینجی : ولی من هنوز دلیل آتیش سوزی قصر نیک رو نمیدونم...ینی چه اتفاقی افتاده ؟ 

باورم نمیشه !!! من که توضیح داده بودم موقع س*س کردن با نیک از درد ترکیدم ... شاید اونا منظورم از درد ترکیدم رو ینی اینکه خیلی دردم گرفت متوجه شدن ... میخواستم دهنم رو باز کنم تا بهشون بگم ولی ترسیدم که شینجی و جِروم خیلی ازم عصبی بشن و ازم متنفر بشن ... بعد اگه ازم متنفر بشن میرن با سایا دوست جونی میشن و جِروم هم عاشق سایا میشه ... نه نه نه ...

جِروم : ماریا حالت خوبه ؟ 

به چشمای جِروم نگاه‌ کردم... دستش روی سَرَم گذاشت و نوازشم می‌کرد . با لبخند بهم نگاه کرد و برام چشمکی زد . احساس کردم تو قلبم پروانه بوجود اومد ... چه حس خوبی بود . میتونستم برای همیشه تو بغل جِروم باشم و تو آغوشش امنیت رو احساس کنم ... نه بهم تجاوز میکرد ... نه سوءاستفاده ... بعد جِروم روبه شینجی کرد و گفت : 

_ داداش تو که جایی نداری بری پس برو طبقه بالاعه آزمایشگاه ساکن شو ... اتفاقا خیلی خوشحال میشم دوستم رو هر روز ببینم .

شینجی : ممنون ولی نه ... میرم برای چند روز پیش دوست دخترم . دلش واسم تنگ شده .

جِروم : هر طور میلت میکشه .

و به هم دیگه لبخند زدن . بعد جِروم خیلی با قیافه مهربون به سایا نگاه کرد . 

_ سایا پس تو برو طبقه بالاعه آزمایشگاه...

بعد دختره پست فطرت با لحنی خیلی شیرین و چندش آور بهش گفت : 

_ چشم جِروم. 

ایششش بره گمشه بالا مزاحم زندگیم نشه . دختره هرزه ! شینجی هم بلند شد و خداحافظی کرد . سایا هم رفت طبقه بالا . فقط من و جِروم موندیم . 

جِروم : دلم برات تنگ شده بود ... 

اشکِ شوق تو چشمام جمع شد ، جِروم از کمرم گرفت و من رو روی رختخوابم نِشوند .  چند ثانیه با مهربونی و از سَرِ خوشحالی بهم زل زدیم ... ولی بعدش جِروم یکی از انگشت هاش رو زیر لبام گذاشت و سَرِش رو نزدیک آورد تا من رو ببوسه . منم سَرَم رو نزدیک لباش بردم . بالاخره لبامون رو به هم رسوندیم و شروع کردیم به خوردن لبامون .‌ دستاش رو پشت گردنم گذاشت و محکم لبام و به لباش چسبوند . بعد از چند دقیقه ، دوباره همدیگه رو بغل کردیم و باهم صحبت کردیم . موقعی که جِروم داشت از دلتنگی هاش میگفت ، چشمام سنگین تر میشدن. تا اینکه تو بغل جِروم خوابم برد ... طرفای نصف شب بود که با درد شکمم ، چشمام رو باز کردم  . چشمام سیاهی میدید و تو تاریکی سایه ها و سیاهی های عجیبی میدیدم . جِروم خیلی آروم خوابیده بود ؛ یکی از دستاش هم رو کمرم بود و من رو به خودش نزدیک کرده بود . میخواستم بیدارش کنم که شکمم درد میکنه ولی با خودم گفتم که خوابش رو بهم نزنم . بخاطر همین خیلی آروم از تخت بلند شدم و مواظب بودم که جِروم بیدار نشه . خیلی آروم به طرف حمام رفت . هنوز خون هایی که بین رون هام بودم رو نشستم . یه لیف برداشتم و بهش صابون زدم و شروع کردم به تمیز کردن خودم . کارَم که تموم شد ، شروع کردم به خشک کردن بدنم ...  ولی یهو دلم خیلی درد گرفت و افتادم کف حموم . دردش از ثانیه های قبل بیشتر میشد ، جوری که سَرَم خیلی گیج میرفت و حالت تهوع زیاد تر شد . باید داد میزدم تا جِروم بیاد ولی ... دوست ندارم بدنم رو اینطوری لخت و پتی ببینه ... باید برم تو وان بشینم ... یه حوله زرد رنگ برداشتم و روی زمین خودم رو میکشیدم و به وان رسیدم . دستام رو روی لبه وان گذاشتم و بزور خودم رو بلند کردم و نشستم توی وان سفید رنگ . ولی وقتی توش نشستم ، با دردی وحشتناک  حسابی خونریزی کردم و از تو ک*م حسابی خون میومد . دست و پاهام میلرزیدن و آه و ناله میکردم . حوله رو روی سینه هام و اندام خصوصیم انداختم و شروع به فریاد زدن کردم ...

_ جرومممممممم... حالم بده من میترسم ... 

جوابی نشنیدم . 

_ جرومممممممم تروخدااا .

شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن .

_ جرومممممممم!!!!

یهو دیدم جِروم با پریشونی دَر حموم رو باز کرد و با نگرانی سمتم اومد .

جِروم : ماریا !!! چرا وان پر از خون شده !؟ 

از درد زیاد ، نیمه دومم داشت فعال میشد .‌ وان بخاطر دودم ، بوی آتیش میداد  . شروع کردم به جیغ و داد زدن و از درد فریاد می‌کشیدم . جِروم تا این صحنه ها رو دید ، برام یه حوله بزرگتر آورد و دورم پیچوند و بلندم کرد . تند تند من رو طرف اتاقش برد و گذاشت رو تختش . 

جِروم : تحمل کن الان میام . 

یه چیزی داشت ذهنم رو مشغول میکرد... نکنه این همه درد برای اینکه حامله شدم ؟ نه نه نه... یهو جِروم وارد اتاق شد و طرفم اومد . 

ماریا : جِروم!! نکنه من دارم باردار میشم ؟؟ 

جِروم بهم نگاه کرد ، حوله رو یه جوری باز کرد که فقط شکمم رو ببینه . گوشی پزشکیش رو درآورد و روی شکمم گذاشت . بعد از چند دقیقه ، نفس عمیق کشید و با آرامش بهم گفت :

_ نه نترس ، علائم حاملگی رو نداری . ولی شاید بخاطر نیمه دومت باشه ... چون منم قبلا بخاطر نیمه دومم نصف شب بلند شدم و کلی بالا آوردم .

با حرفش ، دلم رو آروم کرد . ولی هنوز اون درد مزاحم ولم نمیکرد . جِروم یه سوزن درآورد و شروع کرد به پر کردنش از محتویات. 

ماریا : داری چیکار میکنی !؟

جِروم : بهت آرامبخش میزنم .

ماریا : نمیذارم !! 

_ ماریا!!! میخوای تا چند روز این درد رو تحمل کنی ؟ ممکنه خیلی طول بکشه تا به حالت اولت برگردی ...

بدون اینکه به حرفاش گوش کنم ، نیمه دومم رو فعال تر کردم . جِروم خواست تا بهم سوزن بزنه ، دو تا دستاش رو محکم گرفتم ... و روی تخت خوابوندمش . با صدایی که مثل ربات شده بود گفتم : 

ماریا : نمیذارمممم !!

_ ماریا داری خفم میکنی دستت رو بردار ! 

یهو به خودم اومدم و از روی جِروم بلند شدم ، ولی قبل از اینکه بفهمم چیشده ، جِروم من رو روی تخت خوابوند و بهم آرامبخش طزریق کرد . 

ماریا : !!!! 

جِروم : متاسفم ماریا ولی بخاطر خودت بود .

قدرتم بدون اختیار خودم ، غیر فعال شد و چشمام سنگین تر شدن . دیگه چیزی جز سیاهی ندیدم .

...

...

...

...

...  

 

زندگی دانشمند عاشق فصل۳ پارت۳ ( یک هفته )

بعد از یه چُرتِ یک ساعته ، از خواب بیدار شدم . ساعت ۱۲ بود ولی هنوز صدای مهمونا از طبقه پایین میومد. میخواستم برم ببینم دقیقا اونجا چه خبره ولی از سَرِ خجالت ، نرفتم . ولی خب نمیدونستم تنهایی تو اتاق شینجی چیکار کنم . دوباره خودم رو روی تخت پرت کردم و یاد جِروم و اولین قرارمون افتادم ... بهترین قرار عمرم بود ، خداروشکر که جِروم فقط دختری مثل من رو دوست داره... دلم برای لبای نرمش و بوی عطرش تنگ شده . دلم میخواد دوباره تو بغل هم بخوابیم و لذت ببریم ... با این فکرا ، لبخند نرمی زدم و قلبم قلقلکی شد . خودم رو روی تخت جمع و جور کردم که شینجی وقتی اومد نگه چرا اینطوری خوابیدم ! با صدای تیک تاکِ ساعت ، دوباره خوابم برد ...

 روز دوم که از راه رسید ، نیک گفت دستشویی های قصرشون رو تمیز کنم . منم بدون چون و چرا ولی با هزار تا فحشی که تو دلم به نیک دادم ، رفتم دستشویی ها رو تمیز کردم . بعدش بهم گفت که بهترین غذایی رو که بلدم رو براشون درست کنم ... خب من سوپ تند و خوشمزه فقط بلد بودم . یک ساعت و خورده‌ای ، فقط وقتم رو برای شکم اینا تلف کردم. همه که سَرِ میز غذاخوری نشسته بودن ، معلوم بود که حسابی دارن لذت میبرن ، به غیر از اون دورای احمق که برام زبون درآورد و سوپم رو نخورد . تو آشپزخونه که مشغول شستن ظرفا بودم ، یکی از پشت ، موهام رو به طرز دردناکی کشید . منم با ناراحتی و اشکی که تو چشام جمع شده بود ، به پشت سَرَم نگاه کردم . اون دورای احمق بود .

دورا : فک کردی من سوپ سَمیت رو میخورم ؟  کور خوندی .

با عصبانیت بلند شدم و روبه‌روش وایسادم تا از حَقَم دفاع کنم. 

ماریا : اگه سَمی بود به شینجی اصلا سوپ نمیدادم .

دورا : دختره خیانتکار ، الان عاشق شینجی شدی !؟ 

ماریا : اون بهترین دوستِ جِرومه ! 

دورا : آخی تو گفتی و منم باور کردم .

ایندفعه برام مهم نبود که چی بشه ... ولی خیلی ناگهانی دورا رو به سمت زمین انداختم و نیمه دومم رو فعال کردم . تا خواست بلند شه ، خودم رو روش انداختم و گردنش رو با دوتا دستام گرفتم . 

دورا : ک ک م‌...

ماریا : خفه بمیر .

شینجی : ماریا!!!!

تا صدای شینجی اومد ، سریع از روش بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم ... ولی هنوز بلد نبودم قدرتم رو غیر فعال کنم و حسابی آبروم پیش شینجی رفت . شینجی با نگرانی سمت دورا دوید که رو زمین بود ، آروم بلندش کرد و بهش آب داد . 

شینجی : حالت خوبه دورا ؟؟

دورا : میخواستم فقط بیام و یچیزی بخورم که این دختره فکر کرد میخواستم اذیتش کنم .

شینجی سمتم برگشت و با یه حالت اینکه برام متاسف شده ،  نگام کرد .

شینجی : واقعا؟ 

با کمال ناباوری و از سَرِ عصبانیت ، به شینجی گفتم:

ماریا : اون داره بهت دروغ میگه! من رو عصبانی کرد ! هِی مزاحمم میشه .

شینجی ، دورا رو بلند کرد و از آشپزخونه بیرونش کرد . بعدش مچ دستم رو یکم محکم گرفت و من رو سمت اتاقش بُرد . دَر اتاق رو که بست ، آروم طرفم اومد . 

شینجی : ماریا ... دیروز راجع به عصبانیتت بهت تو سالن چی گفتم ؟ 

به بهونه لجبازی ، دست به سینه شدم و به یه گوشه با عصبانیت خیره شدم .

شینجی : میخوای به جِروم هم بگم که حسابی ازت ناراحت بشه ؟ 

یهو به صورت شینجی نگاه کردم که خیلی آروم و متین و جدی ، داره بهم نگاه میکنه .

دستام رو روی صورتم گذاشتم و حسابی گریه کردم ... ولی شینجی با مهربونی ، سَرَم رو ناز کرد .

شینجی : نمیخوای نیمه ات رو غیر فعال کنی ؟ اتاقم با بوی دود پُر شده . 

بخاطر گرد و غبار و دودی که از زیر پاهام میومد ، اتاق مات شده بود و بوی بدی می داد .

ماریا : هنوز بلد نیستم .

شینجی با مهربونی نگام کرد و گفت : 

_ فدای سَرِت .

و دو تا از انگشت هاش رو پشت گردنم گذاشت و فشارشون داد . قدرتم دوباره غیر فعال شد . 

شینجی : ببین ... موقع عصبانیت ، تا ۱۰ بشمار و نفس عمیق بکش . اوکی ؟ 

ماریا : باشه ...

بعد از اون ، به شینجی قول دادم که زیاد عصبانی نشم ...

روز سوم ، دست و پاهام تاول های بدی زده بودن ، جوری که دیگه نمیتونستم دسته چوبی جارو رو بگیرم ، شینجی من رو به آزمایشگاه کوچیکش برد و به تاول هام پماد زد و با باند، محکم بستشون . خیلی میسوختن و درد داشتن ... ولی بازم با همون درد ، چهارتا از اتاق های قصر رو تمیز کردم . 

روز چهارم که رسید ، اتفاقی افتاد که باورم نمیشد این کار رو من کرده باشم ... 

 

سلام بچه ها حالتون چطوره؟❤🎄 اومدم یه چیزی رو بگم و سریع برم . خیلی ها الان که دارید این پی امم رو میخونید ، میدونید که قالب وبلاگ من تلگرامیه ، و خیلی ها نمیدونن چجوری پست هام رو تر تمیز پیدا کنن و قبلی ها رو بخونن ... منم که دوست ندارم پست هام رو تو ادامه مطلب بذارم و اگر رو برچسب ها بزنید ، رمان هام رو بلند میبینید ... حالا اومدم اینکه چطوری عناوین پست هام رو پیدا کنید ... و اینکه لطفا من رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید و برام کامنت بذارید ❤ 

 

وقتی وارد یکی از پست هام میشید ، اون گوشه بالا سمت راست ، سه تا نقطه هست که تو عکس با رنگ زرد و بنفش ، مشخصش کردم .💛💜

 

 

روی اون سه نقطه که زدید ، این صفحه براتون میاد . اون قسمت رو که دورش دایره بنفش کشیدم روش بزنید ک وبلاگم رو دنبال کنید تا از جدیدترین پست های من باخبر بشید . 💜

 

 

اون قسمت هم که دورش دایره زرد رنگ کشیدم ، عناوین هست که زیر نوشته مشاهده فهرست پست ها ، با این کار میتونید پست هایی که تاحالا نخوندید رو ببینید .💛

 

💜 بچه ها حتما دنبالم کنید ، چون با این کارتون خوشحال میشم 💛

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۳ پارت۲ ( یک هفته )

 به خودم اومدم و با خجالت بهش جواب آره دادم . نفس عمیق کشید و سعی کرد که جَوّ اتاق رو ثابت نگه داره . 

شینجی : گوش کن ... میدونم اینجا بودن سخته ، ولی فقط برای یک هفتس ؛ چشم بهم بزنی سریع تموم میشه و برمیگردی پیش جِروم .

با حرفاش ، دلم رو آروم کرد .

_ تازه اگر تمیزکاریِ اینجا رو زودتر تموم کنی ، میتونی سریعتر برگردی . ولی ... من نمیتونم بهت کمک کنم چون نیک خیلی عصبی میشه و ممکنه سَرِ تو خالیش کنه .

و بعد دستش رو روی سَرَم گذاشت و با چشماش ، بهم نگاه کرد . لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تا لباسم رو عوض کنم . پتو رو از رو خودم برداشتم و لباس خدمتکاری جدیدم رو پوشیدم . موقعی که داشتم پاپیون کمرم رو میبستم ، یاد جِروم افتادم ... ینی الان تنهایی تو آزمایشگاه چیکار میکنه ؟ ناراحته ؟... میخواستم گریه کنم ولی به خودم اومدم و جلوی گریه‌ام رو گرفتم . صدای تق تق دَر اومد . صدایی از پشت دَر گفت : 

شینجی : ماریا بیا نیک کارِت داره .

ماریا : خیله خب. 

پاپیون رو محکم تر کردم و دَر اتاق رو باز کردم . شینجی تا من رو دید خشکش زد . 

شینجی : اگه جِروم اینجا بود بهت حمله میکرد .

و پقی خنده کوچیکی زد . منم خنده کوچیکی زدم و باهم از پله ها پایین رفتیم . 

ماریا : آمم...نیک باهام چیکار داره ؟

شینجی : میخواد بهت بگه که چیکار کنی . 

ماریا : ...

به دَر قهوه ای رنگ بزرگی رسیدیم . شینجی دَر زد و با اجازه نیک ، داخل رفتیم . نیک وقتی من رو دید ، مثل شینجی خشکش زد و نگاهش به سینه هام بود . خودم رو جمع و جور کردم و با لحن خیلی آرومی گفتم : 

ماریا : ببخشید ، کاری باهام داشتید .

نیک با حرفم به خودش اومد و بهم نگاه کرد و با لحن جدی و مغرورانه گفت : 

_ ما امشب مهمون داریم ، اگر دو تا از مکان های بزرگ مهمونی رو تمیز کنی ، میذارم دو روز زودتر برگردی . ولی اگر تا ۱۰ شب نرسی تمیز کنی ، شب رو پیشم بدون چون و چرا میگذرونی .

به شینجی نگاه کردم که نفسش بند اومده بود . انگار میخواست کمکم کنه که تو دام نیک نیوفتم ولی نمیتونست...

نیک : شینجی حواست بهش باشه ... جهش یافته ها خطرناکن ... درست مثل پدر جِروم. 

شینجی : خیله خب. 

نیک : میتونید برید.

دَر رو که بستیم ، شینجی من رو راهنمایی کرد به اولین سالن بزرگ و مجلسی... نمیدونستم این قصر همچین جای خوشگلی داره ، غرق تماشا بودم که شینجی گفت : 

_ این اولین جایی که تو باید سریع تمیزش کنی ... ولی گوش کن ..

سَرَم رو به طرف شینجی برگردوندم . 

_ ببین ... نیک مثل یه گرگه ... منتظره که یه فرصت پیدا کنه و شکارت کنه . این لباسای خدمتکاریت ... خب ... این لباس...

شینجی یکم اینور و اونور رو نگاه کرد و صورتش رو سمت من برگردوند .

_ ببین ماریا حقیقتا اینه که سینه هات خیلی بزرگن ، نیک هم از این مدل دخترا خوشش میاد .

از خجالت سرخ شدم و خط سینه هام رو با دست هام پوشوندم . 

ماریا : من نمیخوام اون پسره هیز بهم دست بزنه تروخدا یکاری کن . 

شینجی نزدیک تر اومد و سَرَم رو ناز کرد . لحن صداش رو مهربون تر کرد .

شینجی : هیچ نترس ... فعلا سریع برو اینجا رو تمیز کن و گردگیری کن تا بیام . 

و آروم دَر سالن رو باز کرد و خارج شد . همون لحظه چشمم به سطل و جارو و طِی افتاد  . اونا رو سریع برداشتم و مشغول تمیز کردن کف سالن شدم . تقریبا یک ساعت و خورده ای وقتم صرف تمیز کردن کف سالن شد . حسابی پیشونیم عرق کرده بود و نفس زنان رو زمین افتادم . دستام بخاطر اینکه چوب جارو رو زیاد گرفته بودم درد میکردن . ولی ناامید نشدم و سریع بلند شدم . نوبت رسید به گردگیری . یه دستمال دور دهنم بستم و همه دکوری ها و تابلو ها رو برق انداختم . بعد از اون،  نوبت رسید به پنجره ها که حسابی کثیف و بد قیافه بودن . اونا رو با آب و کهنه حسابی تمیز کردم و خشکشون کردم ، همون موقع که داشتم تمیز کاری میکردم ، صدای باز شدن دَر اومد . 

دورا : نوکرِ بدبخت لذت میبری ؟

جوابش رو ندادم . 

دورا : هوی ! دارم باهات حرف میزنم .

ماریا : ... 

من با بیخیالی انگار که وانمود میکردم کسی اونجا نیست ، کارَم رو میکردم . صدای قدم هاش اومد که داشت نزدیکم میشد . یهو موهام رو از پشت سر کشید و من رو از پشت پرت کرد رو زمین . 

دورا : آخی ، بمیری که انقدر مظلومی ، فدای سَرِت که افتادی هر هر هر هر .

کم کم از سر عصبانیت داشتم نیمه دومم رو فعال میکردم ؛ که یهو شینجی از دَر وارد شد و من رو با اون حالت دید . 

شینجی : ماریا ! داری چیکار میکنی ؟ 

دورا : داشتم حال و احوالش رو میپرسیدم و ازش بخاطر کار اون شبم عذر خواهی میکردم . 

ماریا : دروغگو !!

صورتش رو مظلوم نشون داد و با ترس سمت شینجی دوید . 

شینجی : ماریا اصلا کارِت قشنگ نبود . داره ازت عذرخواهی میکنه .

ماریا : نه داره دروغ میگه ! 

شینجی : دورا لطفا برو بیرون .

دختره پست فطرت با حالتی مظلوم و با ادب گفت : 

دورا : چشم شینجی ...

و بعد راهش رو کشید و رفت . بدنم سیاه شده بود و موهام گلبهی شده بود . از سر عصبانیت بدنم میلرزید دود سیاه رنگ دور و اطرافم میچرخید ، با نگاهم به  شینجی داشتم میفهموندم که نباید حرفای اون دختره رو باور میکردی ... ولی اون با آرامش و درحالی که دوتا دستاش تو جیب شلوارش کرده بود ، طرفم اومد . با لحنی خیلی آروم گفت :

شینجی : عصبانیت دشمنته.... نه دورا ... با عصبانی بودن نمیتونی کاری کنی .

دستاش رو دور کمرم برد و من رو به طرف خودش کشوند .

ماریا : شینجی داری چیکار ...

دو تا از انگشت های شینجی رو پشت گردنم احساس کردم که داره فشارشون میده . همون لحظه ، بدون اینکه خودم بخوام ، قدرتم غیر فعال شد . 

شینجی : جِروم هم وقتی مثل تو عصبانی میشد ، قدرتش فعال میشد و من با این روش آرومش میکردم . لطفا سعی کن تلاش کنی عصبانی نشی . به هر حال نقطه ضعف شماها مشترکه .

ماریا : اوهوم ...

شینجی  نگاهی به سالن انداخت و لبخند رضایت رو لباش نشست .

_ آفرین چقدر خوب اینجا رو تمیز کردی . حالا بیا بریم سالن بعدی .

باهم رفتیم به اتاق بعدی . به ساعت نگاه کردم . ۷ شب بود . تا ساعت ۱۰ ، ۳ ساعت دیگه مونده بود . پس با هرچی سرعتی که داشتم ، اونجا رو تمیز کردم . ساعت ۱۰ و ۳ دقیقه کارَم تموم شد که نیک و شینجی وارد اتاق شدن . نیک با دقت به همه جا نگاه میکرد که ببینه آیا من تمیزکاریم خوب بوده یا نه . بعد با ناامیدی گفت که کارَم خوب بوده و باعث شد که احساس امنیت کنم . منم از سَرِ خستگی و با اجازه شینجی تو اتاقش خوابیدم.  شینجی هم با گروهش به استقبال مهموناشون رفتن ...

 

 

خب بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه 💜 راستی یه چیزی ! فک کنم عکسای ماریا و جروم رو دیده باشید ... اگر هم ندیدید حتما برید ببینید چون واقعا عکس های قشنگی گذاشتم ازشون ، و آها میخواستم یه چیزی بگم . چشمای ماریا آبی هست ولی فن های ماریا چشم هاش رو قهوه ای هم رنگ موهای ماریا میکنن. جریان زخمی شدن چشمای جروم و اون پسر مو نارنجیه هم تو رمان های آینده متوجه میشید . 

 

من و یکی از بهترین دوستم 🖤

البته بچه ها سازنده بازی Angel رو به عنوان بهترین پلیر بازی معرفی کرده ، چون اون همه لباسا ، وسایل ها ، و جهش یافته ها رو داره از جمله همه جروم ها و همه ماریا ها ... اگه سواله براتون همه جروم ها و همه ماریا ها ینی چی ، ینی اینکه از جِروم ۳ تا لباس هست و از ماریا هم ۳ تا لباس هست که اگر داشته باشیشون به عنوان بهترین پلیر شناخته میشی...

 

 

 

 

من و آنجل یه ساله هم رو میشناسیم ... قبلنا که تو نسخه های قدیمی بازی بودم ، آنجل خیلی بهم اهمیت میداد و بیشتر باهم وقت میگذروندیم . ولی وقتی گوشیم سوخت و مجبور شدم از بازی برم ، آنجل کلی دوست پیدا کرد ...تازه به غیر از دوست یه دوست پسر هم گیرش اومد که همش درحال چت کردن با اونه . کلا آنجل خوشگل ترین لباسا که الان نیستن رو داره و پز میده 😂👍🏻

 

 

اینجا با نیمه دوم جِروم اومده.  البته من بهش گفتم بپوشتش چون میخواستم ازش عکس بگیرم 😂🤍

بچه ها سازنده با دو بُعدی ( نقاشی ) صورت جروم رو خیلی خوشتیپ طراحی کرده بود ولی وقتی اومد سه بُعدیش کنه ، خیلی زشت شد پس توجه نکنید ایششش😂

 

 

 

اینم اکانت سومش 🤍 با ماریای ساحلی اومده بود 🖤🧡 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۳ پارت۱ ( یک هفته )

ماریا : نه خواهش می کنم لطفا! 

اون پسره داشت با هر قدمش ، من رو به سمت دیوار میبرد . با زبونش لباش رو لیس میزد و لبخند شیطانی میزد. 

؟؟؟ : میدونستی اینجا اتاق منه کوچولو ؟ ینی هر کاری که میخوام میتونم بکنم . 

این حرف رو که زد ،  با دو دستاش شونه هام رو گرفت و پرتم کرد رو تختش . چند تا جیغ کشیدم و حسابی سر و صدا کردم ولی هیچ کس به دادم نرسید . 

؟؟؟ : همه طبقه بالاعن عمرا کسی صدات رو بشنوه ، منم میتونم دلی از عزا در بیارم !‌ 

ماریا : ولم کن آشغال ! 

؟؟؟ : جون چه سینه هایی .

و با یا چنگ ، سوتینم رو درآورد و شروع کرد با سینه هام بازی کردن ؛ انقدر محکم باهاشون وَر میرفت که من دردم گرفته بود و اتاق رو با آه و ناله هام ، پر کرده بودم . هر چقدر دست و پا میزدم ، فایده ای نداشت . تا اینکه زیپ شلوارش رو باز کرد و مردانگیش و بهم نشون داد .

ماریا : نه ولم کن برو گمشو .

شورتم رو درآورد تا مردانگیش رو تو من کنه ، ولی همون لحظه یه نفر دَر رو با لگد باز کرد . قبل از اینکه کسی ما رو ببینه ،  سریع پتویی که رو تخت بود رو روی بدنم کشیدم .

شینجی : آشغال عوضی ، چه گوهی میخوری ؟ 

؟؟؟ : به به آقا شینجی ، پس تو هم دلت بدن این دختره رو میخواد ، ببین چقدر خوشگله .

با صورتی پر از اشک و گریه ، به شینجی نگاه کردم . اون وقتی این حالت چهرم رو دید ، بیشتر عصبانی شد . 

شینجی : نیک گفت اگر از دستوراتش سر پیچی کنه از این کارا باهاش کن ... یه عدد الاغ منحرف تو گروه داریم .

؟؟؟ : هوی ! کاری نکن که به غلط کردن بندازمت . 

شینجی : عه ؟ نه بابا ! تو انگشت سوم منم نیستی ! 

؟؟؟ : خودت خواستی ...

اون پسره ، سمت شینجی دوید و دوتا دستاش رو روی شونه ها گذاشت و سعی کرد که شینجی رو بندازه ، ولی شینجی مثل سنگ چسبیده بود به زمین ...

شینجی : آخی همین قدر زورت بود ؟ 

چیزی که دیدم رو اصلا باورم نمیشد ... شینجی با یه حرکت ، پسره رو پخش زمین کرد .

؟؟؟ : لعنتی... آخه چجوری ؟

شینجی : نیک !!!

بعد از چند ثانیه ، نیک اومد پایین و این وضع رو دید و نگاهی به من انداخت .

نیک : چه وضعشه ؟ یکی توضیح بده .

شینجی : ظاهرا اینجا یه احمقی ازت سر پیچی کرده نیک .

و با اعصبانیت به اون پسره نگاه کرد .

نیک تا متوجه حرف شینجی شد ، صداش رو از اعصبانیت بالا برد . 

نیک : مگه نگفتم هر وقت سرپیچی کرد میتونی از این کارا بکنی ؟؟؟ گمشو برو از جنگل تو این آفتاب هیزم جمع کن .

؟؟؟ : برات دارم شینجی ...

و بلند شد و از اتاق رفت .

شینجی طرفم دوید و دستش رو روی صورتم گذاشت . 

شینجی : حالت خوبه ؟ 

قیافه و صداش خیلی جذاب تر شده بود ... ولی همون لحظه تا خواستم حرف بزنم ، بی اختیار گریه کردم. بهم نگاه کرد و بیشتر ناراحت شد .

شینجی : باهات کاری کرد ؟ به موقع نرسیدم؟

ماریا : ن_نه ... فقط درد داشت ...

نیک که به نظر تو فکر بود ، روبه شینجی کرد و گفت : 

_ گوش کن شینجی ، تو روی ماریا نظارت کن و مراقب رفتارش باش ، حداقل تو گزینه بهتری هستی . 

شینجی هم که داشت پتو رو دورم میپیچید ، با صدایی خیلی آروم گفت : 

_ باشه ، من میبرمش سمت اتاقم تا اونجا لباساش رو عوض کنه .

و من رو تو بغلش گذاشت و از اتاق خارج شدیم . من رو که به اتاقش رسوند ، با ناراحتی و دلسوزی نگام کرد . 

شینجی : میشه فقط بگی باهات چیکار کرد ؟ آخه تو فقط گفتی درد داشت .

ماریا : به سینه هام محکم دست زد .

شینجی : پِفف ... به جِروم قول داده بودم که مراقبت باشم و نذارم اتفاقی برات بیوفته ...

صداش خیلی هات و جذاب بود ... 

شینجی : ماریا حواست هست ؟ 

یهو به خودم اومدم با خجالت بهش جواب آره دادم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۸ ( یک هفته ) (منحرفانه)

بزور بدنم رو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم ، از سر اعصبانیت و خشم گریه میکردم ؛ جِروم... چرا نجاتم ندادی ؟... چرا ؟... منو میبرن تا بهم تجاوز کنن... من رو میبرن که ازم سوءاستفاده کنن... خواهش میکنم ... نجاتم بده !! تروخدا...

توی ماشین حسابی گریه میکردم و دست و پا میزدم ، ماشینشون خیلی بزرگ و شیک بود و باعث میشد که خیلی بترسم . من با دو تا از پسرای هیکلی ، عقب ماشین بودم ... ولی اونا بدنم رو گرفته بودن و دستمالیم میکردن ... 

؟؟؟ : جون چه هلویی !

؟؟ : دمت گرم گُل گفتی !

منم همش تو ماشین جیغ میزدم و التماسشون میکردم که برم . رئیسشون که حسابی با صدای من کلافه شده بود ، ‌گفت که دهنم رو با یه کهنه ای ببندن . شروع کردم به فعال کردن نیمه دومم ، اول بوی سیگار تو ماشین پخش کردم و شروع کردم به داغ کردن بدنم که دست پسرا روشون بود . 

؟؟؟ : عه ؟ نه بابا زرنگ ما واسه داغ شدنت برنامه ریزی کرده بودیم ! 

دستکش های کلفتی درآوردن و شروع کردن به پوشیدنش . یکیشون دستش رو روی باسنم گذاشت و شروع کرد به لمس کردنش ... اون یکی هم گردن و سَرَم رو گرفته بود و پوزخند های شیطانی میزد و دهنم رو می بست  . همون لحظه نیک برگشت و بهم گفت : 

_ اگه میخوای کاری باهات نکن باید به حرفام گوش بدی و سر پیچی نکنی ...

و قیافش رو خیلی جدی برگردوند به سمت من ، منم هرچی فحش داشتم ، با چشمام بهش دادم .

نیک : حواست به رفتارت هم باشه که خودم میدونم تنهایی باهات چیکار کنم ...

همه پسرای اونجا ، اندام های ورزیده و صورت های هیزی داشتن ... چشمم به شینجی خورد ، داشت با ناراحتی نگام میکرد . فهمیدم که خیلی از رفتار گروهش داره خجالت میکشه . ظهر بود و هوا خیلی گرم بود ، انقدر که دست و پا زدم ، گرمم شده بود . نیمه دومم رو غیر فعال کردم و سَرَم رو آروم گذاشتم رو پایِ پسر دومیه و چشمام رو بستم . 

؟؟ : آفرین دختر خوب ...  میبینم آدم شدی ! 

با حرکت و تکون های ماشین ، کم کم خوابم برد . نمیدونستم چقدر گذشت ولی متوجه ایستادن ماشین شدم و از خواب پریدم .

اون پسره که دست به باسنم زده بود ، من رو از صندلی بلند کرد و تو بغلش نگه داشت . 

؟؟؟ : پِفف که چقدر تو سبک و لاغری ! 

نیک با اعصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :

نیک : مراقب رفتارت باش اگر به رفیقام آسیب جسمی وارد کنی ، کاری میکنم که هیچ وقت دردم رو فراموش نکنی.

به اطرافم نگاه کردم ... خونه شبیه به قصرشون رو دیدم... چشمام گرد و قلمبه شده بود... ینی من باید خودم تنهایی این مکان به این بزرگی رو تمیز میکردم ؟ 

وارده اونجا که شدیم ، من رو گذاشتن رو زمین و دست و دهنم رو باز کردن . انقدر که ترسیده بودم ، سرجام خشکم زده بود و به همشون نگاه میکردم . 

ماریا : لطفا کاری باهام نداشته باشین !

نیک با حالتی جدی زانو زد و صورتش رو تو صورتم کرد ...

نیک :زمانی باهات کار داریم که کار اشتباهی کنی ...

سریع بلند شد و روبه شینجی کرد . 

نیک : شینجی لطفا برو لباسای خدمتکاریش رو بیار .

_ چشم...

بعد از چند دقیقه ، یه دست لباس سفید سیاه خیلی تمیز و تا شده برام آوردن .

نیک : توی قصرِ ما ، همه تمیز و مرتبن ... ولی لباسای تو کِدِر و نامرتبه ، پس باید این لباسایی که برات گرفتیم رو بپوشی و ازما تشکر کنی .

لباس تا شده رو باز کردم و با ناراحتی نگاش کردم ، خیلی سکسی و بدن نما بود ، بالا تنه اش زیاد پوشیده نبود و و دامنش یکم کوتاه بود . تازه ساق پای سفید رنگش خیلی شفاف بودن و رونم رو معلوم میکردن ... نمیخواستم زخم روی رونم رو کسی ببینه ...

همون لحظه چشمم به اون یکی پسره افتاد که دوتا از انگشتاش رو با یه حالت کثافتی داخل دهنش میکرد و بهم نشون میداد ... 

نیک : برو لباسات رو بپوش .

یکم سَرَم رو به نشونه لجبازی ، این وَر و اونور کردم . دوست دختر نیک نگام کرد و گفت : 

دورا : آشغال میشی با این لباسه هر هر هر .

چپ چپ بهش نگاه کردم ... نیک بهم اشاره کرد که برم تو اون اتاقه و لباسام رو عوض کنم . با شک و تردید ،   به طرف اون اتاقی رفتم که دَرِش سفید بود . دَر رو آروم باز کردم و بستم.  لباسای خدمتکاری عزیز خودم رو درآوردم . یهو یکی دَر اتاق رو باز کرد ، سریع لباسای خودم رو روی خودم گرفتم و با خجالت و استرس و ترس ، به اون پسره سکسیه رو فرم نگاه کردم .

؟؟؟ : چه خبر ؟ دختر جذاب من بیا بغلم . بیا تا مثل یه هلو بهت گاز بزنم ! 

من فقط شورت و سوتین تنم بود ، با هر قدم اون پسر به عقب میرفتم...

بچه ها پارت بعدی خیلی منحرفی سعی کنید که حمایت ها رو زیاد کنید یا رمانم رو معرفی کنید که سریعتر بذارم ❤❤

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۷ ( تنبیه )

از وقتی که با ماریا آشنا شدم ، زندگیم و البته قلبم روشن شد... دیگه مثل قبل بی تفاوت یا بیحال نبودم . دیگه با کسی پوکر رفتار نمیکردم ... دیگه چیزی برام خسته کننده نبود که به فکر خودکشی باشم ؛ در عوض ... با یه دختر خیلی خوشگل آشنا شدم که بهم یاد داد کی باشم... با اینکه پدر و مادر نداشت... ولی داشت به زندگی خودش ادامه می‌داد... ولی منی که همه چیز داشتم ، نمیتونستم ادامه بدم . 

توی قلبم قایم شده...

توی تاریکی می مونم...

فرشته ها گریه میکنن و شیطان ها باهاشون بازی میکنن

توی تاریکی می مونم...

🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤

بعضی از آدما بخاطر عزیزانشون دست به کارای عجیب میزنن... اگر هم یکی از عزیزانشون مقصر باشه ، باز هم مثل آدمای کور رفتار میکنن و حق رو به عزیزانشون میدن ... موندم نیک چه تصمیمی برای من و ماریا داره ... دوباره تحمل دیدن اینکه ماریا ازم ناراحت بشه رو ندارم . تازه از مریضی دراومده بود و حالش یکم بهتر شده بود ... همه این اتفاقا تقصیر منه ... من چقدر احمقم ... هیچ وقت نتونستم کاری رو درست انجام بدم... هیچ وقت... 

ماریا : جِروم؟ 

جِروم : !!

سریع اشک هایی که تو چشمم حلقه زده بود رو پاک کردم و به سمت صدای ماریا برگشتم .

جِروم : ماریا... چقدر سریع آماده شدی .

ماریا : قراره چه اتفاقی بیوفته ؟ من رو میکشن ؟ 

من و ماریا تو یکی از اتاقا داشتیم صحبت میکردیم ... و نیک و گروهش تو آزمایشگاه منتظرمون بودن ... البته منتظرمون  نه... بلکه منتظر ماریا .. دستام رو دو طرف شونه ماریا گذاشتم و با نهایت خونسردی گفتم : 

جِروم : ببین ... هر چیزی که بهت گفتن ، تو واکنش نشون نده ، اون دختره رو یادته که داشتی تو جشن هلاکش میکردی ؟ ممکنه ببینتت و بهت هر چیزی که بخواد بگه . فقط لطفا حواست باشه اون روی دومت رو بالا نیاری که وحشت کنن و تنبیه وحشتناک تر در نظر بگیرن ... درضمن هیچی هم زیاد نگو .

ماریا ، سَرِش رو با ناراحتی انداخت پایین و به کفشام نگاه کرد .

جِروم : منتظر جوابم .

دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و صورتش رو بالا آوردم ...معلوم بود که خیلی پشیمونه .

ماریا : باشه...

جِروم : خوبه ، بریم .

ماریا با قیافه خجالت زده و البته سَر به پایین ، پشتِ سَرَم حرکت می‌کرد. وقتی به سالن اصلی آزمایشگاه رسیدیم ، همه نگاهاشون به ماریا بود . یهو دوست دختر نیک بلند شد و با چشمایی که نفرت رو میشه دید ، به ماریا زل زد .

دورا : اوناهاش ... نگاش کن چقدر خودش رو مظلوم داره نشون میده ... دختره عوضی ! این چهرت موقع تنبیه شدنت دیدنی میشه ...

نیک : عزیزم بس کن و بشین .

دورا نشست و با عصبانیت ، ماریا رو نگاه میکرد . ماریا هم که واقعا ترسیده بود ، پشت سَرَم که ایستاده بودم قایم شد و به دست سمت راستم چسبید .

همه اعضا گروه نیک بلند شدن و چند قدم بهمون نزدیک تر شدن ... شینجی داشت با ناراحتی نگام میکرد .

نیک : گوش کن دختر ، تنبیهت اینه ... بیا به خونه بزرگمون و اونجا رو به مدت یک هفته تمیز کن ... این آسون ترین تنبیه منه .

 

ماریا : شما کلی پسرای هیکل گنده تو گروهتون دارید ... ممکنه باهام کاری کنن ...

نیک : اگر نمیپذیری چطوره بدنت رو بسوزونیم ؟ نظرت چیه هر روز شکنجت کنیم ؟ 

بدن ماریا داشت داغ میشد و موهاش داشت کم کم گلبهی رنگ میشد ... این ینی اینکه داشت روی دومش رو نشون میداد ...

نیک : اگر آسون ترین تنبیه رو انتخاب نمیکنی خب بدترین هاش رو واست انتخاب میکنیم ... 

ماریا با صدایی که فقط خودم شنیدم گفت : 

_ آشغال...

نیک : نظرت چیه آقای جِروم؟

جِروم : هنوز نمیدونم و راضی نیستم .

یهو دورا با سرعتی که داشت ، ماریا رو از پشت انداخت و رو زمین پهنش کرد ، خودش هم رو شکم ماریا نشست و با دوتا دستاش گردن و سرش رو گرفته بود .

جِروم : داری چیکار میکنی !!؟؟

نیک : دورا !!! 

شینجی : تمومش کنید ! 

ماریا با یه لگد ، دورا رو پرت کرد سمت چپ و خودش سریع بلند شد ، همون لحظه یه پسر هیکلی با اندام ورزیده،  از پشت سر ، ماریا رو گرفت و دهنش رو با دستاش بست . 

جِروم : الان شروع این دعوا ، ماریا بود یا دوست دخترت؟؟

نیک : معلومه ... دوست دختر خودت !

جِروم : چ_چی!؟ 

ماریا دست و پا میزد و بهم اشاره میکرد که کمکمش کنم . تا خواستم برم طرفش ، نیک جلوم وایساد و یه تفنگ از کُتِش درآورد و وسط سينه ام نشونه گرفت .

نیک : هِی جِروم... تو هم مثل پدرت یه ساده لوح بودی ... اگر یه هفته بگذره ... خودمون میاریمش ...

جِروم : من که میدونم هدف شما از بُردن ماریا چیه ...

همون لحظه شینجی اومد روبه روی تفنگ وایساد . و با لحن آروم و مُلتَمِسانه ، گفت :

شینجی : نیک ... لطفا ولش کن ...

و بعد سمت من برگشت و من رو بغل کرد . همون لحظه دَمِ گوشم خیلی آروم گفت : 

شینجی : هوای ماریا رو بدونه اینکه کسی بفهمه دارم ... نمیذارم چیزیش بشه ... قول میدم ...

نیک تفنگش رو تو کُتِش گذاشت و پیروزمندانه گفت : 

نیک : خب خب ... چ جالب ... بالاخره به توافق رسیدیم ، پس فعلا رفع زحمت می کنیم . 

و به گروهش اشاره کرد که بِرَن ... ماریا داشت با گریه بهم نگاه میکرد و جیغ میزد . منم کاری جز با خجالت نگاه کردنش نداشتم ... خجالت چیه ...  با گناه نگاهش میکردم . پاهام سست شدن و افتادم روی زمین ... ماریا... ببخشید ... منه بی عرضه نتونستم ... حالا میبرنت تا اذیتت کنن ... با چشمای خیس اشک ، به آزمایشگاه و طبقات نگاه کردم . داشتم پرسه زدن و تمیز کاری ماریا و خوب بودن حالش رو به یاد می آوردم ... کاشکی نیک با یه تیر خلاصم میکرد . جهش یافته شدن ماریا تقصیر من بود ... با این حال من رو بخشید ... وقتی برگرده باهام چه رفتاری داره ؟ ....

 

 

 

 

 

عکس از رمان زندگی یه دانشمند عاشق 🐇🎂

سلام بچه ها حالتون چطوره ؟ 🥲❤ چه خبر  ؟ از دستم ناراحتید ؟ راستش واقعا متاسفم بچه ها ، 💔  بهتون قول دادم که اگر کامنتا زیاد بشه سریع براتون میذارم و اینکه ممنون از اینکه زیاد کامنت گذاشتید و حالم رو پرسیدید ، و اینکه بازم عذر میخوام که بد قولی کردم و دیر گذاشتم 😭💔 واقعا حالم اونطوری نبود که بخوام به تبلتم نگاه کنم و چیزی بنویسم ، حتی اگر دقت کرده باشید ، کامنتاتون و دیر جواب میدادم و سریع میرفتم ، چون معدم خیلی درد میکرد و وقتی به تبلت نگاه میکردم چشمام آب میدادن و قرمز میشدن و میسوختن . امیدوارم حداقل درک کرده باشین 💫 تو این پست قراره بیشتر از جِروم عکس بذارم چون شخصیت مورد علاقه من تویه رمان و بازیه ❤ البته این عکسا هم برای کسایی که به جِروم علاقه دارن هم هست ! پس لطفا کامنت های این پست رو زیاد کنید و بگید که از کدوم عکس خوشتون اومده باشه . لطفا هر کسی که از این پست بازدید میکنه یه کامنت بنویسه . خب بریم با هم عکسا رو ببینیم .👇🏻

 

 

جِروم و ماریا با لباسای ساحلی 😆🏝

 

 

 

 

آخی جاش راحته 🥰😆

 

 

 

 

 

بچه ها جریان این عکس رو هم تو یکی از رمان ها متوجه میشید .🎂

 

 

 

 

به منم نشون بده داری چی میخونی 😆

 

 

 

 

جِروم جان عزیزم از طرف من خوب سوءاستفادت رو بکن اوکی؟😂💦 

 

 

 

 

جِروم: چه لپای نرمی داری 🥺👈🏻👉🏻💜

 

 

 

جِروم و نیمه خطرناکش 🖤...

 

 

 

 

 

جِروم به من هدیه کریسمس ندادی !🎄🎁

 

 

 

زیاد از این عکسه خوشم نمیاد ولی به هر حال داره میگه جِروم هم جهش یافته هس .💫🎂

 

 

 

 

اوه اوه ماریا داری واسه کی دلبری میکنی ؟ 😂🧋( بچه ها جریان این پسره رو تو رمان های آیندم میفهمید )

 

 

 

 

ماریا کوشولو 🥲❤🧋

 

 

 

اینجا قدرتش فعال شده ولی اثری از حالت دومش که درحال سوختنه  ، نیس💫🖤

 

 

 

جِروم و یکی از کاستوم ها 💜💫

 

 

 

 

ماریا انیمه 💫🥰❤

 

 

 

 

تو چقدر خوبی جِروم 😂❤💫 کم  دلبری کن 😂

 

 

 

نیمه دوم جِرو 💙🤍💫

 

 

 

خب امیدوارم که خوشتون اومده باشه ، حتما لایک و کامنت یادتون نره 💙🎄🤍 بازم عذر میخوام اگر دیر پست گذاشتم 💜🎂 تا یه پست دیگه خدانگهدار❤💫 برای خواندن این رمان میتوانید به برچسب زندگی دانشمند عاشق مراجعه کنید .

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۶ ( تنبیه )

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ... هیچ چیز نمیتونست نرمیه سینه های ماریا رو توصیف کنه . 

ماریا : جِروم...

جِروم : چیزی شده ؟ 

دستم رو از سینه هاش برداشتم...

ماریا : نه .. فقط تازه یادم اومد...

جِروم : چی رو یادت اومد ؟

ماریا : تو هم یه آتیش آبی رنگ زیر پات بود ، تویه جشن ... یادته ؟... و اینکه چشمات آبی خیلی روشن شده بودن و نور میدادن ... تو هم مثل من هیولایی ؟ 

خنده کوچیکی زدم ... چون ماریا فکر میکرد که داشتن این قدرت ها ینی اینکه ما هیولاییم!

جِروم : نه عزیزم ... ما هیولا نیستیم ، بعدشم اون الکتریسیته زیره پاهام بود ...کبذار اینطوری بهت بگم ؛ اصلا به نظرت چجوری این قدرت ها رو گرفتی ؟ 

ماریا : قطعا از اون سگه که گازم گرفته بود.. چون اون هم جهش یافته بود .

جِروم : خب  ؟ خودت داری میگی جهش یافته ... پس ینی من و تو جهش یافته ایم . 

ماریا : ولی... تو چجوری این بلا سَرِت اومد ؟ چرا از اول بهم نگفتی ؟

به حرف ماریا فکر کردم ... یجورایی باید موقع صمیمی شدنمون بهش میگفتم ولی خب میترسیدم ...

جِروم : یه روز سازمان به من و شینجی ، تحقیق و آزمایشات مهمی رو داد ، و گفتن که حتما باید انجامش بدیم . منم بخاطر یه سری اشتباهات ، با یکی از محلول ها تماس پیدا کردم و چهار روز فلج شدم . شینجی تو این وضعیت خیلی بهم رسید و باعث شد که حالم بهتر بشه . ولی بعد دو سه روز متوجه تغییرات عجیب توی خودم شدم . به شینجی رازم رو فهمید ولی از اون موقع به بعد به کَسه دیگه نفهمید . ولی برای خالی کردن حرصم تو جشن ، به اون پسره حمله کردم . حالا همه میدونن ... ببخشید که بهت چیزی نگفتم .

ماریا با چشمای مهربونش خندید و وسط سينه ام رو بوس کرد و خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد . 

ماریا : جِروم... بیشتر حرف بزن ، صدات مثل لالایی میمونه ... باعث میشه خوابم ببره .

جِروم : بدون لباس نخواب برای بدنت ضرر داره .

ماریا پوزخندی بهم زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت : 

ماریا : چون بدن سکسی من حشریت میکنه نه ؟

از خجالت گونه هام سرخ شدن .

جِروم : ا_این چه ح_رفیه !

یهو دستای ماریا و روی رون پاهام حس کردم . داشت دستاش رو بالاتر میبرد . منم نفسم بند اومده بود... چون یه دانشمندی مثل من نمیتونست از این کارا بکنه . 

ماریا بلند شد و خودش رو روی من انداخت . دستاش رو آروم آروم هِی میبرد بالا .

ماریا : بگو ببینم کَلَک ! حشری میشی نه ؟ 

جِروم : م_ماریا ! تمومش_ش کن !!!

سینه های بزرگش همینطوری جلو چشمم بودن و باعث میشد رو خودم کنترلی نداشته باشم .

 یهو ماریا خودش رو انداخت اونور و حسابی خندید . منم از اینکه بهم دست نزد ، نفس عمیق کشیدم و با اعصاب خراب بهش نگاه کردم. 

ماریا : گول خوردی !! هیچ وقت تو خوابت از این کارا هم نمیتونی باهام بکنی ! چون تو خجالتی هستی ! 

و دوباره زد زیر خنده.  منم که حرصم دراومده بود ، خودم رو روش انداختم و وزنم رو سنگین تر کردم .

جِروم : کی گفته من خجالتی ام ؟ الان لباست ۱۰ درصد پوشش رو داره میتونم بهت دست بزنم ! 

و دستم رو گذاشتم روی رونش رو حسابی فشارش دادم . ماریا هم از خجالت سرخ شد و داد زد :

ماریا : هِی از روم بلند شو ! پسره ی منحرف !

جِروم : خودت خواستی ! 

و شروع کردم به خوردن گردنش و لمس کردن رونش . 

ماریا : ایششش چندش !

بعد از چند دقیقه ، خودمون رو روی تخت انداختیم و بهم نگاه کردیم ، انگار برای همدیگه ساخته شده بودیم . 

جِروم : دیگه باید بخوابیم .... خستمه .

ماریا : بذار به سیکس پک هات دوباره دست بزنم! 

جِروم : بذار یه شبه دیگه . ساعت ۴ صبحه ها!

ماریا : پس بذار تو بغلت بخوابم .

جِروم : بیا کوچولو.  

ماریا : میو ! 

لبخندی کوچولو بهش زدم و پلک هام رو روی هم گذاشتم...

ظهر که ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه از خواب بیدار شدیم ، به ماریا گفتم که رو تخت بخوابه چون حالش زیاد خوب نشده. خودم لباسای آزمایشگاهیم رو تنم کردم و مشغول کار کردن روی پروژه جدیدم شدم . ساعت همینطوری میگذشت و منم به گذر زمان اصلا حواسم نبود . تقریبا که کارَم تموم شد ، به ساعت یه نگاهی انداختم ، ۴ و نیم ظهر بود ... چقدر زود گذشت ! تا از سَرِ جام بلند شدم ، صدای زنگِ دَرِ آزمایشگاه ، سکوت رو شکوند . یعنی این موقع ظهر کی میتونست باشه ؟  به طرف دَر رفتم ، دَر رو که باز کردم ، از تعجب خشکم زده بود ... نیک با اعضای گروهش اومده بود . نیک مخترع درجه اول بود که ازش زیاد خوشم نمیومد ... چون اسمش شبیه پدرم بود ...

نیک : آقای جِروم. اومدیم باهات حرف بزنیم ، دوست دخترت مرتکب گناه بزرگی شده که نمیتونم ببخشمش ؛ اگر نذاری مشکلمون رو حل کنیم ، گزارشت میکنم . 

وای...همین یه قلم دلقک رو کم داشتیم ... به دوست دختر نیک نگاه کردم ، صورتش بخیه خورد بود . شینجی هم با خجالت اونطرف بود و بهم سلام کرد .

جِروم : بیاید تو .

چهارتا پسر با دوتا دختر ، عضو گروه نیک بودن . 

جِروم : لطفا روی مبل بشینید . منم رو صندلی کنارِ میزم میشینم . 

استرس داشتم ... نمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته ... همش تنبیه های مختلف تو ذهنم بود .

نیک : با اینکه من مقام و درجه تو رو ندارم ، نمیتونم تو رو تنبیه کنم ... اون دوست دخترته که باید تنبیه بشه . باید صداش بزنی تا ببینمش . 

جِروم : اون هیچ گناهی نکرده ! مقصر دورا بود که این وضع رو درست کرد ! اگر اون پسره رو نمیفرستاد تا به دوست دخترم تجاوز کنه ، این بلا سرش نمیومد.  

نیک : گفتم میخوام دوست دخترت رو ببینم! 

از سَرِ جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . ماریا خواب بود . 

جِروم : ماریا پاشو ... تو دردسر افتادیم ..

ماریا یکم رو تخت تکون خورد و خمیازه کشید و گفت : 

_ دردسر ؟ 

جِروم : آره دردسر ... برو لباس خدمتکاریت رو بپوش و موهات رو شونه کن ...

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۵ ( تنبیه )(منحرفانه)

های بچه ها چطورید؟ 😁💜 چه خبر ؟ 🥲 مامی تون برگشت که واستون رمان بنویسه ، چند روز نبودم ها ؟🧐 به هر حال پارت قبلی رو با کامنتاتون خفه کردید ! ای کاش این پارت هم با کامنتاتون نابود کنید که پارت بعدی رو زود بذارم 😂❤ فقط بذارید بگم چرا نبودم ... اولا من و والدین محترمم میخواستیم رنگ و حال خونه رو عوض کنیم بخاطر همین منم رفتم کمکشون کنم . دوما بچه بلبل خرماییم مُرد بخاطر همین انگیزم رو یهویی از دست دادم 🙁🖤 سوما هم رفته بودم کمک مادر بزرگم که ۶ تا توله سگ رو حموم بدیم ... 🤦🏻‍♀️ خلاصه خیلی سَرَم شروع بود . حداقل تو کامنتا می پرسیدید مامی جان زنده ای یا نه 😂 حالا میپرسید مامی چیه که من میگم ، خو من براتون رمان می‌نویسم و دوست دارم با یه اسم فانتزی صدام کنید مث مامی 🥲 دیگه زیادی حرف زدم بریم سراغ رمان که از زبون جِرومه. 👇🏻

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

باورم نمیشد... ماریا هم یکی از ما شده بود ... داشت به یکی از اعضای گروه نیک ، مخترع درجه یک ضربه میزد . اون دوست دخترِ نیک بود ، و ماریا هم پشت سَرِ هم بهش ضربه های سنگین وارد میکرد . شینجی با استرس و نگرانی گفت : 

شینجی : جِروم !!! جون هرکی دوست داری ماریا رو از روی دورا بردار داره دختره رو هلاک میکنه ! 

سریع رفتم طرف ماریا که با ضربه های سنگینش اون دختره رو داشت نابود میکرد . 

جِروم : ماریا تمومش کن !! 

دستام رو از زیر بغل ماریا رد کردم و بلندش کردم ، بدنش خیلی داغ بود و بوی سوختنی میداد ... از همه عجیب تر رنگ موهاش گلبهی شده بود و صورتش سیاهه سیاه ... با یه حرکت ، ماریا رو روی زمین خوابوندم و سعی کردم آرومش کنم . ولی دست و پا میزد و از خود بی خودتر میشد ...

جِروم : ماریا چِت شده بسه دیگه ! 

ماریا با صدایی که مثل ربات شده بود گفت : 

ماریا : اون باعث تمام این اتفاقا شد ! از روی من گمشو ! میخوام بکشمش ! لعنتی از روم پاشو ! 

شینجی با سرعت یه کیف آورد و کنارم نشست . 

شینجی : جِروم! تنها راه آروم کردنش بیهوش کردنشه. ‌

جِروم : یه دستمال و یه ماده بیهوش کننده سریع دَر بیار . 

شینجی دست به کار شد .دستمال رو روی شیشه ماده بیهوش کننده گذاشت و برعکسش کرد تا محلول روی دستمال ریخته بشه . این کار رو که کرد ، دستمال رو روی بینی و دهن ماریا گذاشت . ماریا دست و پا میزد و سعی میکرد که من رو که دست و پاهاش رو گرفته بودم رو کنار بزنه . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بیهوش کننده رو مغزش تاثیر گذاشت و آروم چشماش رو بست . ماریا رو بغل کردم و با ناراحتی به شینجی نگاه کردم و گفتم : 

جِروم : بابت همه این اتفاقا که تقصیر منه متاسفم... مطمئنم رئیست از اینکه این اتفاق برای دوست دخترش افتاد  حسابی ناراحت بشه و گردن تو بندازه که این مهمونی رو راه انداختی ... ببخشید...

حس نا امیدی داشت وجودم رو پُر میکرد که گرمیه دستی رو روی شونه هام حس کردم . شینجی بود که با لبخند نگام میکرد .

شینجی : اصلا این حرفا رو نزن ! تو بهترینی رفیقمی ! عمرا ازت ناراحت بشم ، برو خونه و به ماریا برس .

بعد روبه جمعیت کرد که با تعجب نگاهمون میکردن.

شینجی : برید خونه هاتون ... مهمونی تموم شد ! 

ماریا رو محکم بغل کردم و بلند شدم .

صدای بلند و خشنی داد زد : 

دورا : دختره ی وحشی ... خودم میام و حسابت رو میرسم !

شینجی : دورا بلند شو ببرمت خونه ... مطمئنم رئیس نمیذاره تا درمانت نکنم امشب سَرَم رو روی بالش بذارم .

به ماریا که تو بغلم بود نگاه کردم . بیحال بود و از همه بهتر به حالت اولش برگشته بود ... ینی داغی بدنش که میخواستیم همو ببوسیم و بوی دود تو تاکسی کارِ اون بود ؟ از ساختمون خارج شدم ... یه تاکسی گرفتم . سعی کردم به سوالات راننده فوضول جواب ندم ، چون همش میپرسید چرا این دختره تو بغلت اینطوری شده و فلان و بیسار... به آزمایشگاه که رسیدیم ، اون رانندهه حاج و واج نگاهم میکرد که داشتم وارد آزمایشگاه میشدم . دَر رو که بستم ، سمت اتاقم رفتم و ماریا رو روی تختم گذاشتم . نمیدونستم لباساش اذیتش میکردن یا نه ولی خب... نمیتونستم به بدنش هم دست بزنم . لباسام رو عوض کردم و کنار ماریا که رو تختم بود ، دراز کشیدم . تاحالا با یه دختر رویه تخت نخوابیده بودم ... ماریا رو به خودم نزدیک تر کردم ؛ صدای باد و جغد ، سکوت فضا رو شکونده بود . دستم رو روی سَرِ ماریا گذاشتم و موهاش رو نوازش کردم . خیلی دوسش داشتم... حیف که نمیتونستم باهاش ازدواج کنم . ولی خب اگر باهاش هم ازدواج میکردم دیگه مثل سابق نمیشدیم... سینه های ماریا بدجور تو چشمم بودن ... یجورایی هوس کردم که بهشون دست بزنم ... لباس گارسونیش خیلی بدن نما بود و هر پسری رو به خودش جذب میکرد . دلم میخواست تمام ماریا برای من باشه ... دستم رو روی صورت ماریا گذاشتم و لبام رو سمت لباش بردم که بخورمشون . چقدر لباش نرم تر شده بودن ! یهو به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم! محکم تویه سَرَم زدم ! 

جِروم : چرا آخه من انقدر منحرف شدم اَه... لعنتی .

دوباره کنار ماریا دراز کشیدم و محو تماشای صورتش شدم . چشمام سنگین تر شدن ؛ آخرین چیزی که چشمام دید ، صورت ناز ماریا بود که یه تیکه از موهاش ، روی صورتش افتاده بود . نیمه های شب بود که ماریا دستش رو روی شونه ام گذاشته بود و تکونم میداد .

ماریا : من ... اینجا پیش تو چیکار میکنم ؟ مگه ما مهمونی نبودیم !؟ چرا هیچی یادم نمیاد !؟

مغزم هنگ کرده بود ، چون که نصفه شبی بیدارم کرده بود . با خستگی سَرِ جام نشستم و چشمام رو مالوندم . 

جِروم : واقعا چیزی یادت نمیاد ؟

سَرِش رو به نشونه موافقت تکون داد . یهو چشماش پر از اشک شد و گفت : 

ماریا : تازه یادم اومد ! 

و زد زیر گریه.  دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و هِی گریه می‌کرد. منم بغلش کردم و سعی کردم که ساکتش کنم . 

ماریا : اون بهم تجاوز کرد ! من میخواستم بَدَنم واسه تو ...

یهو حرفش رو خورد . خودم هم تعجب کردم و هم یذره خجالت کشیدم . گریه هاش قطع شد و با خجالت بهم نگاه کرد ...

ماریا : من دیگه یه آدم نیستم... یه هیولام که به یه دختر حمله کرد ...

و شروع کرد هق هق کردن .

 کمرِ ماریا رو گرفتم و نزدیک بدنم کردم... 

جِروم : تو هیولا کوچولوی منی... درست مثل من.

اشک هاش رو پاک کرد . از تو بغلم دراومد و با لبخند ، نگام کرد . 

ماریا : دوسِت دارم جِروم!

جِروم : ولی من عاشقتم .

همون لحظه با تعجب نگام کرد ، بعد با چشماش خندید و شروع کرد به درآوردن سوتین گارسونیش . 

جِروم : هِ_هِی داری چیکار میکنی ؟

ماریا : کاری که دوست پسر و دوست دخترا با هم میکنن ...

اون لحظه نفسم بند اومده بود . سوتینش رو که درآورد ، سینه های بزرگ و سفیدش تو چشمم افتادن .بعدش ماریا دستاش رو سمت دکمه های لباسم بُرد و شروع کرد به باز کردن همه‌ی دکمه ها ؛ دکمه ها رو که باز کرد، لباسم رو از تنم بیرون آورد و بغلم کرد . منم بغلش کردم ... خودمون رو روی تخت انداختیم و شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه .  یکی از دستام و گرفت و گذاشت روی سینه هاش و گفت : 

ماریا : بهشون دست بزن و فشارشون بده ... مطمئنم که لذت میبری .

دستم که روی سینه اش بود رو فشار دادم ... چقدر نرم بود ...

 

 

خب خب ! چه خبر ؟ لذت بردید ؟😂 مامی براتون رمان رو یکم منحرفی کرد چون که چند جلسه غایب بود 😌چقدر آخه من مهربونم بنازم 😂 خب امیدوارم که لذت برده باشید . اگر زیاد کامنت بذارید پارت بعدی رو سریع میذارم . یادتون باشه ! سریع گذاشتن پارت بعد به خودتون بستگی داره . هرچی بیشتر کامنت بذارید منم زودتر پارت بعدی رو میذارم . لایک هم فراموش نشه .❤

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۴ ( پارتیِ شینجی ) منحرفانه

 دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو که زدیم ، یه پسر با موهای نسکافه ای و چشمای سبز ، در رو باز کرد . نمیدونم ولی وقتی جِروم و اون پسره هم رو دیدن یهو پریدن تو بغل همدیگه و یجوری محکم هم رو بغل کردن که من جای اونا احساس خفگی کردم ! اون پسر هم قدِ جِروم بود ولی قیافش میزد خیلی منحرف باشه ، بدنش مثل جِروم ، سکسی و روفرم بود . 

شینجی : هِی داداش میبینم یه داف هم همراه خودت آوردی ، اسمش ماریا بود درسته ؟ 

جِروم : آره . ماریا این دوستم شینجیِ ، البته اون برای من فراتر از یه دوسته . باهاش آشنا شو .

ماریا : سلام .

انقدر خشک و خالی سلام کردم که جِروم بهم نگاه کرد و یذره ابروهاش رو به نشونه عصبانیت حالت داد . آخه صدای آهنگ انقدر زیاد بود که نمیدونستم به حرفای این دوتا گوش بدم یا به آهنگ . بعدشم اون از کجا اسمم رو میدونست ؟

جِروم : داداش ببخشید... خودت میدونی که ماریا مریض بوده و تازه بهتر شده ، رفتارش هم بخاطر سختیِ مریضی ، یذره عوض شده .

شینجی یه نگاهی به من و بعد به سینه هام کرد و گفت :

شینجی : هیچ عیبی نداره ، بیاین داخل دَمِ در زشته . 

وقتی رفتیم داخل ، چیزی که چشمام میدید رو نمیتونستم باور کنم . چقدر اونجا قشنگ و رویایی بود ! چراغای آبی و طلایی ، فضای اونجا رو رویایی کرده بودن . مه از زیر پاهامون رد میشد و از همه مهمتر ، غذای های سرخ کردنی و شیرینی های خوشمزه ، روی میز های درازی چیده شده بودن . ولی چیزی که تو چشمم بود لباسای دخترا بود که پز همدیگه میدادن و واسه پسرا شیرین کاری میکردن . چند نفر هم روی صندلی داشتن از هم لب میگرفتن و معلوم بود که حسابی دارن حال میکنن . غرق تماشای جمعیت بودم که یه نفر دستاش رو روی شونه ام گذاشت و دَمِ گوشم گفت : 

جِروم : حق نداری اینجا چیزی بخوری ... اولا بخاطر رفتار بَدِت با بهترین دوستم ، دوما بخاطر مریضیت ، تو کامل خوب نشدی . حواسم بهت هست ، اگر چیزی که گفتم رو رعایت نکنی رسیدیم آزمایشگاه خودم میدونم باهات چیکار کنم .

انقدر با این حرفش ترسیدم که جرعت نکردم نگاش کنم ! دستش رو از شونه ام برداشت و رفت . آخه ینی چی رفتار بد ؟ من فقط یه سلام خشک کردم همین ! ینی جِروم انقدر دوستش براش با ارزشه؟ دلم از اون هات داگا میخواست که کنار همبرگر ها و نوشابه ها بودن ... دلم از اون دونات های شکلاتی میخواست وااای.. ینی اگر بخورم جِروم چیکارم میکنه ؟ ... یهو یه نفر از پشت موهای بافته شدم رو کشید ، جوری که خیلی دردم گرفت .

؟؟ : هِی !؟ فکر کردی با این هیکلت خیلی شاخی ؟ 

ماریا : موهام رو ول کن روانی ! 

همون صدای دخترونه گفت : 

؟؟ : الان با اکیپم میریزیم رو سرت تا بفهمی روانی کیه . 

انقدر اونجا شلوغ بود که کسی حواسش بهمون نبود ، حتی جِروم هم ندیدم بیاد طرفم که نجاتم بده . اون دختر با زوری که داشت ، من رو به طرف سرویس بهداشتی دخترونه برد . به چندتا دختر سکسی و یه پسر هیکلی و خوشتیپ اشاره کرد که بیان پیشش . وقتی که همشون تو دسشویی جمع شدن ، در رو محکم قفل کردن و من رو هل دادن و محکم خوردم زمین ... 

؟؟ : طرف عشقم جِروم چیکار میکنی ها ؟ من ۳ ساله که عاشقشم ، اون وقت خیلی راحت دست هم رو میگیرین و باهم راه میرید ؟ دختره ی دزد کثیف ! مایک !! بیا اینم عروسکت ، ما میریم بیرون تو هم راحت کارت رو بکن .

مایک : عجب عروسکی ... مرسی دورا ! 

اون دخترا از دستشویی بیرون رفتن و اون پسر هیکلی هم در رو قفل کرد و اومد طرفم . سعی کردم از روی زمین بلند بشم ولی اون خودش رو روی من انداخت . 

مایک : کجا خوشگله ، تازه میخوام باهات حال کنم . 

ماریا : نه ولم کننن تروخدا! جِروممممم کمکم کن ! 

مایک : مقاوت نکن دافی جون ، صدای آهنگ انقدر زیاده که کسی متوجه صدات نمیشه. 

پیشونیم رو محکم کوبوند به زمین و شروع کرد به خوردن لبام ، دستام رو میخواستم بلند کنم ولی نتونستم چون اون روم بود ، و دست و پاهاش رو روی دست و پاهای من گذاشته بود . لباش رو برداشت ، منم همون لحظه شروع کردم به جیغ زدن ولی دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت : 

مایک : اگه مقاومت نکنی بهت سخت نمیگیرم ، انتخاب با خودته . 

و بعد دستش رو برداشت و شروع کرد دوباره به خوردن لبام . داشتم دست و پا میزدم ولی اون خودش رو سنگین تر کرد که نتونم تکون بخورم.

مایک : بذار ببینم دافی جونمون این پایین مایین ها چی داره ! 

و دستاش رو به سینه هام زد .

مایک : اوف... چقدر خوشگلن .

و لباسم رو درآورد . 

مایک : چقدر سفید و خوشگلن ، عجب خرگوش نازی هستی.

و شروع کرد وَر رفتن با سینه هام و حسابی باهاشون بازی کرد و محکم فشارشون داد ، منم خیلی دردم گرفت .  بعدش بدنم رو به پشت برگردوند. 

مایک : با اجازه این دامن خوشگلت رو یکم بِدَم بالا .

از پشت دامنم رو داد بالا و دست به باس*نم زد . 

مایک : چقدر تو آخه بدنت سفید و نازه و من نمیدونستم ، ولی از اینجا به بعد یکم دردناک میشه . یه دستمال دور دهنم پیچوند و از پشت دست هام رو بست . صدای باز کردن زیپ شلوارش رو شنیدم . احساس کردم یه چیزی رو داره داخل باس*نم میکنه . وایی چقدر درد داشت... داشتم میترکیدم . شروع کردم به تکون دادن بدنم و با دهن بسته جیغ میزدم . مردانگیش رو تو باس*نم هی عقب و جلو میکرد و هِر هِر میخندید . یهو از ترس و خشمم ، دستمال توی دهنم با دود قهوه ای و سیاه رنگی سوخت و با صدایی که کل ساختمون رو سرش گذاشت گفتم : 

جِروم : جرومممممممم کمکمممممممم کننننننن یکی دارههههههه بهم تجاوز میکنهههههههههه ! 

اون پسره از ترس افتاد رو زمین و با بدن لرز ، داشت نگام میکرد . دستمالی که به دستم بسته بود ، آتیش زدم و سریع لباسم رو پوشیدم و و دامنم رو دادم پایین . یهو اون پسره روم پرید و گفت : 

مایک : آشغال کجا میری کارم باهات تموم نشده . 

و من رو انداخت رو زمین و دست و سَرَم رو گرفت تا تکون نخورم . گفت : 

مایک : با جلوت هم کار دارم .

همون لحظه در سرویس بهداشتی با صدای وحشتناکی کنده شد ... جِروم بود ... ولی یه آتیش آبی رنگ زیر پاهاش بود و داشت با خشم نگاه اون پسره می کرد . دستش رو برد بالا و یه چیزه چاقو مانند کف دستش ظاهر شد .

جِروم : آشغال عوضی... چطور جرعت کردی بهش دست بزنی ؟ خودم میکشمت...

انقدر خشمگین و عصبی بود که از لرزه تو اندامم انداخت . شینجی و چند نفر دیگه هم دَمِ دَر داشتن با تعجب نگاه میکردن . اون پسره هم گفت : 

مایک : اوه جِروم... نمیدونستم این دوست دخترته ! 

این رو با نگرانی گفت .

جِروم : وقتی تیکه تیکت کردم بهت میفهمونم که چیکار کردی لعنتی ...

چاقو رو تو دستش محکم تر گرفت و با سرعت طرف اون پسر دوید . اون پسره میخواست فرار کنه ولی جِروم بهش رسید و با ضربات چاقو امانش نداد  . خون از سر و بدن پسرِ میریخت و فریاد می‌زد. شینجی با نگرانی دستش رو از زیر بغل جِروم رد کرد و سعی کرد که آرومش کنه . 

شینجی : داداش ولششش کن بس کن دیگه...

جِروم آتیشش خوابید و چاقو رو پرت کرد و طرفم اومد . سر تا پاهاش با خونه اون پسر آلوده شده بود . چند نفر هم برای کنجکاوی داخل دسشویی اومدن ولی شینجی بیرونشون کرد . جِروم دستش رو روی صورتم گذاشت .

جِروم : حالت خوبه ؟ باهات چیکار کرد ؟ 

منم تا میخواستم حرف بزنم ، یهو بی اختیار زدم زیر گریه و اشک میریختم . دستام رو جلوی سینه هام گذاشته بودم و همونطوری گریه میکردم . جِروم کُتِش رو درآورد و رو شونه هام انداخت و بغلم کرد و آروم بلندم کرد . 

موقعی که تو بغل جِروم بودم و راه میرفت ، چشمم به اون دختره ی کوفتی افتاد . تو بغل جِروم دست و پا زدم و خودم رو انداختم روی زمین . بلند شدم و با صورت خشمگینم نگاهش کردم . دست اشاره ام رو سمتش بردم و گفتم: 

ماریا : دختره ی آشغال خودم میشکمت همش تقصیر تو بود !!!!!

و بعد بدنم سیاه شد و دود سیاه رنگ از زیر پاهام زد بیرون ، موهام گلبهی شد و با قدرت سمت اون دختره دویدم و پرتش کردم سمت دیوار . 

دورا : ولم کن دختره ی وحشی ! 

به شکمش دست زدم و شروع کرد به آتیش گرفتن . 

با صدای جیغ و کینه ای که داشتم گفتم : 

ماریا : خودم میکشمت لعنتی ! 

همونطور که بدنش میسوخت و جیغ میزد ، با مشت میزدم تو صورتش ... 

 

بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه 😊 لایک و کامنت و دنبال کردن وبلاگم فراموش نشه . وبلاگم که پروفایل نداره رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید 😁 تا یه پست دیگه خدانگهدار 💜💛🐇

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۳ ( پارتیِ شینجی )

🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇

پارت استثنایی

🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇💛🐇

با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....

جِروم : وااو...

با خجالت و قیافه سرخ ، به سمتِ صدا چرخیدم . واای... چقدر تو اون کت و شلوار سیاه رنگ ، خوشتیپ شده بود! با قدم های آرومش ، بهم نزدیک شد ... صدای قلبم رو میشنیدم... بدنم داغ شده بود ، چون تاحالا ندیدم جِروم انقدر خودش رو خوشتیپ کنه ... دوتا دستام رو تو دستای گرمش گرفت .

جِروم : ببینم چرا انقدر دستات داغن ؟ 

راست می‌گفت! تاحالا انقدر احساس داغی نمیکردم ! اون موقع خجالت کشیده بودم ولی نه در این حد که داغ داغ بشم ! نمیدونستم چیکار کنم . 

جِروم : ماریا احساسی یا ناراحتی نداری ؟ 

ماریا : نه .. نه من روبه‌راهم .

جِروم : ولی بدنت یه چیزه دیگه رو میگه .

من رو آروم کشید طرف خودش .. جوری که با سینه های پهنش فاصله زیادی نداشتم .

جِروم : ماریا ، اگر چیزی داره اذیتت میکنه بهم بگو ؛ من کمکت میکنم . این میزان داغی فکر کنم بخاطر مریضیته. بیا برو رو اون تخت بشین تا ...

ماریا : نه!

جِروم : ...!؟

نَه ای که گفتم خیلی بلند بود و باعث شد جِروم خیلی شوکه بشه .

ماریا : منظورم ... 

با حالت دلخوری به جِروم نگاه کردم . اشک تو چشمام بدون اختیار جمع شد.

ماریا : ببخشید  نمیخواستم اینطوری باهات حرف بزنم .

_ نه نه اصلا مشکلی نیس ... هِی بهم نگاه کن ! 

دستش رو برد زیر چونه ام و صورتم رو سمت صورتش برد . چقدر چشماش خوش رنگ بودن ... همون لحظه بدون اختیار و انگاری که تو این دنیا نبودیم ، لب هامون رو نزدیک هم کردیم تا هم رو ببوسیم... ولی یهو گوشی جِروم زنگ خورد و لب هامون بهم نرسید ... تا این اتفاق افتاد ، جِروم با غر غر رفت طرف گوشی و جواب داد . 

جِروم : الو ؟....‌ خوبم داداش ممنون... نگران نباش تو راهیم ! 

یه لحظه از خنده پوکیدم چون بجای اینکه بگه داریم میایم گفت تو راهیم ! چند لحظه بعد گوشی رو قطع کرد و گفت : 

جِروم : آماده ای ؟ 

_ بله .

یکی از دستام رو گرفت و به سمت دَر رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و تاکسی گرفتیم . توی تاکسی که نشسته بودیم ، متوجه شدم که یه چیزی تو دستمه . دستام که قلاب کرده بودمشون رو باز کردم و دود قهوه ای رنگی رو دیدم که درحال سوختن بود . خیلی ترسیدم ، از این ترسیدم که نکنه جِروم هم اینو دیده باشه ؟ آروم سَرَم رو برگردوندم به طرفش ،  اوففف خداروشکر حواسش به بیرون بود . ذهنم رو خالی کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم . چشمام رو خیلی آهسته و با احتیاط باز کردم و به دستام نگاه کردم ؛ خداروشکر اون دوده عجیب رفته بود . همون لحظه راننده تاکسی گفت :

راننده : ببخشید آقا ، یه بوی سوختن نمیاد ؟ دارید سیگار میکشید ؟ 

جِروم : نه آقا ، من اصلا سیگاری نیستم و سیگار هم همراهم ندارم !

_ پس بوی چیه ؟...

جِروم همون لحظه یه نگاهی بهم کرد ، منم بهش نگاه کردم و با یه لبخند گول زَنَکی بهش فهموندم که همه چی روبه‌راهه. یکی از ابروهاش رو برد بالا و با حالت مشکوکی نگام کرد و سَرِش رو برگردوند .

جِروم : شاید کف ماشین یه چیز سوختنی باشه ؟

راننده : ولی من تازه داخل و بیرون ماشینم رو شستم! 

_ نمیدونم ...

بعد از چند دقیقه ... رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و جِروم از راننده تاکسی بابت رسوندن ما خیلی تشکر کرد . پشت سَرَم رو که نگاه کردم ، انبوهی از آدما دور و بر قلبِ شهر¹ بودن ، البته این همه جمعیت برای پارتیه شینجی نبود ، اینا برای خرید اومده بودن  . پسرایی رو دیده بودم که تیشرت و شلوار های لَش پوشیده بودن و قیافه های جذابی داشتن . غرق تماشا بودم که جِروم دستم رو گرفت و آروم من رو برد به طرف قلبِ شهر . همون لحظه ، چند تا دختر که بهشون میخورد سنشون از من زیاد باشه ، اومدن طرفم . ۴ تا بودن و لباسای پاره پوره پوشیده بودن و موهاشون رو فانتزی رنگ کرده بودن . 

؟؟؟؟ : واای فکر میکردم این لباسا دیگه تو بازار نیستن ! چقدر براقه ! ببینم پلاستیکیه؟ 

؟؟؟ : ببینم اون آقا همون دانشمند معروفه کشورمونه ؟؟

؟؟ :  بیا با هم عکس بگیریم آقای جِروم  ! 

؟ : من از طرفدارای بزرگتونم ! 

جِروم که گیج شده بود ، گفت : 

_ ببخشید وقت ندارم . 

و دستم رو کشید و با هم رفتیم . از پله ها بالا رفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . دَرِ طبقه سوم رو زدیم که ...

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۲ ( پارتیِ شینجی)

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

پارتِ استثنایی

🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇🤍🐇

کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونیِ خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ؛ لباس رو محکم بغل کردم ... قطره های اشک روی گونه هام سُر میخوردن و میوفتادن رو لباس . این لباس یه زمانی برای مامانم بود ... مامانم هم خدمتکار بود و به پدرم تو یه رستوران بزرگ ، خدمت میکرد ... پدرم ، معروف ترین آشپز شهر لندن بود . ولی ... وقتی ۱۰ سالم بود ... خودکشی کرد . داخل اتاق خودش ... با ساتور گردنش رو زده بود و کفه اتاق رو ، غرقه خونِ گردنش کرد ؛ مامانم تا این صحنه رو دید ، جلوی چشمام رو گرفت و سریع من رو بغل کرد و توی سالن دوید . من رو روی مبل گذاشت و سریع رفت سمت تلفن خونه . اون موقع نمیدونستم گریه کنم یا غمگین باشم ... فقط یادم میاد بی تفاوت بودم و با ترس ، به جیغ و داد های مامانم پشت تلفن گوش میدادم ...

 از این تفکرات در اومدم و اشک هام رو پاک کردم . به پرنده با بال های اژدها که رو تختم بود نگاه کردم ؛ اون خواب بود . خیلی کوچیک بود ولی ظاهرِ عجیبش رو اگر کسی میدید ، درجا شوکه میشد . روی تختم نشستم و دستم رو روی بدن پرنده گذاشتم ؛ ذهنم رو خالی کردم و شروع کردم به اینکه این پرنده قبلا یه سشوار بوده ... همون لحظه رَگام خنک شدن و پرنده زیرِ دستم ، تبدیل به سشوارِ قبلیم شد !. چقدر عجیب بود خدا ... ینی این قدرت رو چجوری گرفتم ؟  اصلا ولش کن ... بهش دیگه فکر نکن ... ذهنت رو خالی کن و برو تو حیاط پشتی نفس بکش...اینو که به خودم گفتم ، با قدم های شمرده و آهسته ، به سمت حیاط پشتی آزمایشگاه رفتم . به دَر که رسیدم ، بازش کردم و توی هوای آزاد ، نفس عمیق کشیدم . باد ، با دستاش موهام رو مثل یه مادر نوازش می کرد. چه حسه خوبی داشت ... به حرکت آهسته ابر ها خیره شدم . سعی کردم یه شکل بِین ابرها پیدا کنم . یکی از ابر ها رو دیدم که شبیه جوجه اردک بود . یهو یه رعد و برق وحشتناکی تو آسمون شکل گرفت ... فکر کنم میخواست بارون بیاد ... ولی نه !!!! به جای بارون یه چیزای زرد رنگ درحال فرود اومدن بودن ! سریع رفتم داخل و از دَر نگاه کردم . وااای ! اینا جوجه اردکن که دارن رو زمین میوفتن و میمیرن ! سریع دستم رو به نشونه مخالفت  به سمت ابر ها بالا بردم  ؛ همون لحظه این اتفاق تموم شد و دیگه جوجه اردکی هم نیوفتاد ، به زمین نگاه کردم ... پس جوجه اردکا کو ؟؟؟ با گیجی دَر رو بستم و به طرفِ جِروم رَوانه شدم . جِروم رو دیدم ... سَرِش رو گذاشته بود رو میز . طرفش رفتم و به کتابی که زیر دستش بود نگاه کردم . راجع به گیاهان داشت مینوشت . نمیدونم ولی خیلی دوست داشتم به جِروم بِرِسَم ...‌‌ ولی من چیزی هنوز ازش نمیدونم ... حتی زیاد سعی هم نمی کنیم به هم نزدیک بشیم ... یا این طرز فکرِ منه ؟ دلم نمیخواد هیچ دختری به جِروم برسه ... یه صندلی آوردم و کنار جِروم نشستم . ساعت ۵ و ۴۷ دقیقه بود ، من و جِروم باید ۷ و نیم مهمونی بریم ... چقدر زمان سریع گذشت ... حتی خودمم نفهمیدم . دستم رو آروم روی سَرِ جِروم کشیدم ، موهاش چقدر نرم و سفید بودن . 

ماریا : جِروم؟ 

انگاری خواب بود . دستم رو روی کمرش گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش . همون لحظه سَرِش که بین دستاش بود رو آروم به طرفم چرخوند . 

جِروم: سلام ماریا... خوب شد بیدارم کردی .

این رو گفت و روی صندلیش صاف نشست . همینطوری نگاش میکردم . قیافش خیلی جذاب بود. با یه لحن خیلی مهربونانه گفت : 

جِروم : به چی نگاه میکنی شیطون ؟ 

تا اینو گفت احساس کردم یه خَر لای دندونام جُفتَک زد ! چون خیلی ضایع داشتم عمل میکردم . 

ماریا : راستش جِروم...

جِروم : بگو من میشنوم .

اصلا نمیدونستم میخواستم بهش چی بگم ... یهو یه سواله مسخره بهش گفتم .

ماریا : اسم دوستت چیه ؟ 

لبخندش یکم از لباش محو شد ...

جِروم : دوستم ؟ اسمش شینجیِ .

_ آها...

جِروم : نمیخوای لباسات رو عوض کنی که ببینم خوبه یا نه ؟ 

آخیششش عجب ایده معرکه ای ! اصلا انگار یادش رفت که بهم چی گفت ! 

ماریا : باشه.

سریع رفتم سمت اتاقم . لباسای مامانم رو از تو کِشو دوباره در آوردم و شروع کردم به پوشیدنشون . دامن و ساقه پا سیاه رنگم رو پوشیدم . نوبت رسید به نیم تنه . ولی... این نیم تنه خیلی آدم رو جذب میکنه ... سینه هامم که بزرگ بودن ... ولی چاره ای نداشتم .

💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫 

بچه ها لباس ماریا این شکلیه 👇🏻🐇🖤

💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫

با استرس از دَر خارج شدم و به طرفِ میز جِروم رفتم . ولی خبری از جِروم نبود . همون لحظه صداش رو از پشت سرم شنیدم ....

جِروم : وااو...

💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫💜💫

 

خب بچه ها امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه 🥰🐇 لطفا هر کسی که از این صفحه بازدید کرده لایک و کامنت کنه ، وبلاگم رو دنبال کنید تا از پست های جدیدم باخبر بشید  تا یه پست دیگه بابای 💫🥰🐇

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۲ پارت۱ ( پارتیِ شینجی )

بعد از مرگ مادرم ، دیگه رنگ و روی خواب های شیرین و رویایی رو ندیدم ... کابوسای تک*؟؟؟ری ... کابو.&**!&×*#$؟؟ .... کابوسای تکراری ...کمکم بکنید ! خواهش میکنم ! ... همیشه مردی رو داخل کابوسام میبینم که با لباسای قصابی که تو تنش داره و اَرّه برقی ای که تو دستشه ، من و مامانم رو دنبال میکنه... صداهای ترسناک تو مغزم میپیچن و صحنه های دلخراش رو جلو چشمام میارن . یکی تو سَرَم داد میزنه : بهش فکر کن تا به واقعیت تبدیل بشه ... ازش بترس ... ازش فرار کن ... ازش متنفر شو ! . بوی خون رو حس کن و ترس رو قورت بده . جوری که توی دلت جا خوش کنه .... خیالاتت رو به واقعیت تبدیل کن . 

سراسیمه از خواب بلند شدم ... دور و اطرافم رو نگاه کردم... توی خواب داشتم با کی صحبت میکردم ؟ به سوتینی که تو تنم بود ، نگاه کردم . از عرق خیس شده بود ... پتو رو کنار انداختم و با بی حوصلگی ، لباس های خدمتکاریم رو پوشیدم . با موهای یه کوچولو نامرتب و صورتی پف کرده ، دَرِ اتاق رو باز کردم و توی سالن مشغول راه رفتن شدم . چشمام خواب میرفتن و سیاهی می دیدن . بَدَنَم حِس عجیبی داشت. رَگام احساس خنکی داشتن . چشمام نیمه باز بودن ... یهو تا چشمام بسته شد به یه چیزی خوردم . داشتم از پشتِ سَر می‌افتادم که گَرمیه دستای یه نفر رو دورِ شکم و کمرم احساس کردم ؛ وای به جِروم خوردم ... جِروم بغلم کرد و سعی کرد که نیوفتم . 

جِروم : چه خبر ؟  گشت و گذار دیروز خستت کرده بود نه ؟ 

اینو گفت و لبخندِ ملایمی زد . منم با خنده بهش گفتم : 

جِروم: چقدر بغلت خوبه ... بعد از یه خوابِ بد جون میده بغلت ... 

همون لحظه حرفم رو خوردم و سرخ شدم ... داشتم چی میگفتم ؟ هنوز رابطه من و جِروم  اونجوری نشده بود . همون لحظه جِروم با لحن گرم و مهربونانه گفت : 

_ خوابه بد دیدی ؟

_ آره...

یهو متوجه شدم که دستاش رو داره دور کمرم میپیچونه و من رو به خودش نزدیک میکنه . من رو محکم بغل کرد ... چه بوی خوبی میداد . دلم میخواست... دلم از اون کارا ... چییی؟؟؟ چی دارم به خودم میگم؟؟!! سریع خودم رو از تو بغل جِروم کشیدم بیرون و به سَرَم ضربه زدم .

جِروم : آااا ببخشید بد موقع بغلت کردم ؟ 

ماریا : نه نه ... تازه یادم افتاد که باید حموم برم ... بوی جنازه میدم...

اینو گفتمو سریع رفتم طرف اتاقم . حوله حمومم رو برداشتم و بعدش با کله شیرجه زدم تو حموم  ! لباسام رو در آوردم و آویزونشون کردم . آب رو روی درجه گرم گذاشتم و شروع کردم به غرق شدن تو افکارم ... وای ! یادم رفته بود امروز روزه خاصیه... چون برای امروز ، دوست جِروم که نمیدونم اسمش چیه ما رو به جشنِ لباس مبدلش دعوت کرده بود. قرار بود جشن رو تو قلب شهر ( بزرگترین ساختمونی که تو مرکزه شهره ) برگزار کنن . یه قسمت از ساختمون رو برای این کار ها درست کرده بودن .... داشتم به این فکر میکردم که قراره اون جاها چیا باشه ؟ ... اونجا پر از غذا ها و شیرینی های خوشمزس ؟ دخترای سکسی هم میان ؟ اونجا مشروب هم دارن ؟ اگه دارن پسرا مست میکنن ؟ جِروم هم مست میکنه ؟ مست کنه چیکار میکنه ؟ اصلا چرا من دارم به این جور چیزا فکر میکنم ؟؟ نگاهم رو به زخمِ روی رون پام دوختم . دیگه اثری از سیاهی و کبودی نبود ، فقط زخمم بسته شده .. ولی یجوری بسته شده که انگار دوختنش ایشششش!!  وقتی حمومم تموم شد ، حوله حمام رو تنم کردم و به طرف اتاقم رفتم تا لباسام رو عوض کنم .  موهام رو که داشتم جلوی آینه سشوار می کردم ... متوجه شدم که لبام داره نوره آبیِ خیلی روشن میده . چشمام هم همینطور ... یهو سشوار توی دستم تبدیل به یه پرنده کوچیک با بال های اژدها شد . میخواستم جیغ بزنم و جِروم رو صدا کنم ... ولی وقتی اون پرنده اومد و روی لباسم نشست  ، دلم سوخت و ساکت موندم . تصمیم گرفتم که به جِروم چیزی نگم . پرنده رو یه جا قایم کردم و بلند شدم... دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم ؛ هنوز یه قسمتی از موهام خیس بود ، دستم رو کشیدم روی قسمتی که خیس بود ، ولی در کمال تعجب همون لحظه تو دستام خشک شدن . اصلا باورم نمیشد ، ینی خواب بود ؟ سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ... چندتا نفس عمیق کشیدم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم... آخیش... اون نوره عجیب از بین رفت ... کِشو رو باز کردم و لباسِ گارسونی خرگوشیم رو در آوردم ؛ هنوزم اندازم بود ....

 

 

 

 

بچه ها ببخشید که این پارت رو دیر گذاشتم .... تبلتم هنگ میکرد و نوشته ها میپریدن .. دو ساعت دیگه هم میخوام برم کلاس کاراته و الان باید نوشته ها رو ول کنم و برم بخوابم ... امیدوارم ک لذت برده باشید، لایک و کامنت و دنبال کردن من فراموش نشه تا یه پست دیگه بابای 🍃🐇❤ 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۱ پارت ۸( اولین قرار )

ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قَلبَم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !

از بغل همدیگه در اومدیم و دو دقیقه ، با لبخند به همدیگه نگاه کردیم . همون لحظه ماریا یه عطسه ای کرد .

ماریا : فکر کنم آزمایشگاهت به یه حموم نیاز داره بس که کثیف و آلوده شده ! 

اینو گفت و دو تامون خَندَمون گرفت . ولی هنوز حالش خوب نشده بود... اینو میتونستم از حالت حرف زدنش متوجه بشم .

جِروم : بخاطر من ، فعلا دست به سیاه و سفید نزن ، باید چند روز بگذره که سلامتیت رو بدست بیاری ، متوجه میشی که چی میگم؟ 

ماریا : آره حق با توعه ، راستش زیاد هم حوصله تمیز کاری ندارم . 

جِروم : نظرت چیه بریم تو شهر بچرخیم ؟ یِکَم هوای خنک بخوری و از هوای اونجا لذت ببری .

ماریا : باشه ، الان میرم لباسام رو عوض کنم . 

اینو گفت و با سرعت ، به طرف اتاقش رفت . تا آماده شدنش ، سراغ گوشیم رفتم و واتساپم رو باز کردم . ۳ تا پیام خوانده نشده از شینجی داشتم .

_________________________________________________________________________________________________

سلام جِروم چطوری ؟! 

فردا جشنه ها ! قول دادی بیای . دارم مقدمات جشن رو آماده میکنم . 

فعلا بای . 

_________________________________________________________________________________________________

‌گوشیم رو روی میز گذاشتم . به این فکر کردم که ماریا رو آیس لند ببرم یا پارک جنگلی ؟ ای خدا آخه چرا همش تو دو راهی میوفتم ؟ یهو متوجه شدم ماریا با یه تاپ سفید رنگ ، یه شلوارک جین تنگ تا بالای رون پاهاش و یه جورابِ سفید تا زانو هاش ، داره بهم نزدیک میشه . چقدر ناز شده بود . 

ماریا : میخوای با لباس آزمایشگاهیت بیای ؟ 

جِروم : آره ما عادت داریم با این لباسا رفت و آمد کنیم .

ماریا : منظورت از ((ما)) چیه؟

جِروم : ما دانشمندا....همه من رو تو این شهر میشناسن  .

ماریا : وااو .

جِروم: بیا دنبالم .

 به سمت دَرِ آزمایشگاه رفتیم . کفشامون رو پوشیدیم و از پارک نزدیک آزمایشگاهم رد شدیم . توی این مدت که قدم میزدیم و به سمت مرکز شهر می رفتیم ، ماریا ساکت بود و به دور و اطرافش با دقت نگاه میکرد . یادمم نمیومد که ماریا تا حالا از آزمایشگاهم بیرون رفته باشه . 

جِروم : تا حالا ازت سِنِت رو پرسیده بودم  ؟

ماریا : نه . من ۱۸ سالمه . 

_ چند سالگی استخدامت کردم ؟

_ ۱۳ سالگی. 

وااای  ! ینی از این سن به این کمی استخدامش کرده بودم ؟ ولی هیکلش اون موقع نمیخورد که ۱۳ سالش باشه ! 

جِروم : تا حالا از آزمایشگاه بیرون رفته بودی ؟ 

ماریا : از اون موقعی که استخدامم کردی تا دیروز اون موقع که بیمارستان برده بودمت نه . 

 ۱۵ دقیقه داشتیم قدم میزدیم ، تقریبا داشتیم به شهر میرسیدیم که یهو ماریا وایساد . سینه سمته چپش رو گرفت و ماساژ داد .

جِروم  : ماریا ! حالت خوبه ؟ قَلبِت درد میکنه؟ میخوای روی اون نیمکته بشینی ؟ 

ماریا : نگران نباش ، فقط یذره قلبم درد گرفت . بیا بریم من حالم خوبه. 

دستش رو گرفتم و فشار دادم ، لبخندی به همدیگه زدیم و شروع کردیم به راه رفتن . به مَرکَزه شهر رسیدیم....چقدر شلوغ بود ! به ماریا نگاه کردم که از تعجب دهنش باز مونده بود . جایی که بودیم ، یه ساختمون خیلی خیلی بزرگ و پر زرق و برق بود . به این ساختمون قالبِ شهر یا مرکز شهر میگفتن . یهو با لحنی شیرین و ملتمسانه گفت : 

ماریا : جِروم! جِروم! من رو ببر داخل این ساختمونه! من رو ببر ! 

حسابی خوشحال شدم . از شانس خوب ، اونجا همه جور مغازه  از جمله بستنی فروشی داشت . دیگه نیاز نبود اون همه راه رو تا آیس لند بریم . دستش رو گرفتم و داخل ساختمون شدیم . وارد ساختمون شدیم . چراغای سقف ساختمون ، آبی ، طلایی و صورتی بود و فضای جالبی رو براش درست کرده بودن . دَر مغازه ها رو با گل ها و گیاه های رنگارنگ زیبا کرده بودن . ماریا همین جوری با دهن باز نگاه میکرد ! چقدر قیافش بانمک شده بود ! به پله برقی که رسیدیم ، ماریا دستش رو محکم از دستم کشید ؛ با تعجب نگاش کردم . به پله برقی اشاره کرد و گفت : 

ماریا : ا-این چیه ؟ چرا انقدر و-وحشتناک میره بالا !!؟؟

جِروم : اسم این پله برقیه ، تا حالا از اینا ندیدی ؟ 

_ ن-نه..

_ ترس نداره که !

یهو یه زن وقتی روی پله برقی رفت ، دامن بلندش گیر کرد لای پله ها و اون زن رو طرف خودش کشید . زن جیغ زد و درخواست کمک کرد ؛ چند تا زن و مرد رفتن بهش کمک کنن ولی دامنش تا زانو هاش پاره شد . 

ماریا : بیا از اون پله ها که دامن نمیخورن بریم ! ( منظورش پله هایی بود که برقی نبودن ) 

جِروم : میترسم خسته بشی . 

_ نه نمیشم . نمیخوام اون پله نمیدونم چی چی پاهام رو قورت بده .

دیگه چاره ای نداشتم و مجبور شدم که باهاش از پله ها تا طبقه دوم برم . موقع بالا رفتن از پله ها ، مراقبش بودم که چیزیش نشه ، چون دو طبقه این ساختمون ،  پله های خیلی زیادی داشت . بالاخره رسیدیم به طبقه دوم که باشکوه تر از طبقه اول بود . یادم ود اگه یکم مستقیم میرفتم و می پیچیدم به سمت چپ ، به بستنی فروشی می رسیدم . دست ماریا رو آروم گرفتم و راهی که یادم بود رو طی کردیم . آره ... خودِ خودش بود ، همون بستنی فروشی که من و بابام باهم میرفتیم. دَر رو که باز کردیم صدای زنگ دَر به صدا در اومد . صاحب اونجا همون صاحب قبلی بود که میشناختم ! با خوشحالی سلام کردم ، با صدای من ، به پشت سرش نگاه کرد و با کمال تعجب نگام کرد! 

؟؟ : نیک ؟ خودتی ؟ 

جِروم : نه آقای جان . من جِرومم ، پسرِ نیک .

جان : جِروم؟ مشالله پسر چقدر بزرگ شدی ! چقدر شبیه بابات شدی که یه لحظه اون رو با تو اشتباه گرفتم ! دیگه نیومدین بهمون سَر بزنید ! 

جِروم : آره . متاسفانه تِگزاس پدرم رو بخاطر اختراعاتش ، میخواست . بخاطر همین فقط من و مادرم تو لندن موندیم . 

جان : عه ... اون خانوم کیه ؟ زنته؟ دانشمندا که حق ازدواج کردن ندارن .

جِروم : نه هه هه... دوستمه . 

جان : پس شما دوتا اومدین بستنی بخورید . چه طعمی میخواید ؟ 

به ماریا نگاه کردم که اصلا حواسش هم به حرفای من و آقای جان نبود ، دستاش رو روی شیشه بستنی ها گذاشته بود و با دل ضعفی به بخش کاکائو ها نگاه میکرد . به طرفش رفتم و آروم دَم گوشش گفتم: 

جِروم: بستنی چه طعمی میخوای؟

_ شکلات تلخ . 

جِروم : لطفا یه کیک بستنی  با یه بستنی شکلات تلخ بدید. 

جان : به روی تخم چشام !

و مشغول کار شد . ظرفای بستنی رو داد و ازش خداحافظی کردم . از ساختمون دَر اومدیم و به سمت پارکِ نزدیک اون ساختمون رفتیم که خلوت تر بود . روی یه نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن بستنی . بستنی هامون که تموم شد انداختیمش سطل آشغال و تا شب به گردشمون ادامه دادیم... بعد از اون همه گشت و گذار راهیِ آزمایشگاه شدیم . 

ماریا : جِروم ؟ 

_ بله؟ 

_ از اینکه من رو آوردی بیرون ممنونم ! اولین قرارمون با اینکه ساکت بودیم ، خیلی خوب بود ! 

جِروم : فردا هم که جشنه ، قول میدم بیشتر بهت خوش بگذره  .

ماریا : مشتاقشم .

به آزمایشگاه که رسیدیم ، ماریا با سرعتی که داشت سمته اتاقش دَوید .

جِروم : دِهِههه ندووووو !!!

ماریا: خستمههه ! رفتم بخوابم ! 

و دَرِ اتاقش رو محکم بست . منم که خستم بود ، به طرف اتاقم رفتم و لباسای خوابم رو پوشیدم و روی رخت خوابم دراز کشیدم ، به این فکر میکردم که چقدر ماریا با این کارم خوشحال شده بود . با همین احساساتِ خوب ، به خواب رفتم....

 

 

 

 

 

خب بچه ها دیگه انقدر اصرار کردین که پارت بعدی رو بذارم ،  گذاشتم دیگه خخخ . امیدوارم که خوشتون اومده باشه .🥰😄 حتما حتماااااا لایک کنید و کامنت بذارید ، آها تا یادم نرفته پارت بعدی میشه اولین پارت فصل دو . 😄 تا پست بعدی بابای 🥰❤

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۱ پارت۷( لحظه بخشیده شدن )

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ مواد باشه . یکم استراحت کن ، باشه ؟

ماریا : هوم ...

و اینطوری شد که دوباره از اتاقش خارج شدم و به سمت میزِ آزمایشگاهیم ، رَوانه شدم ... وقتی که به کتابخونه آزمایشگاهم رفتم ، دنبال کتاب مورد نظرم برای دارو گشتم . حین گشتن ، متوجه شدم که کتابخونه رو خاک گرفته ؛ به این فکر میکردم که وقتی ماریا حالش خوب بود و هیچ مشکلی نداشت ، اینجا چقدر تمیز بود و اثری از گرد و خاک و آلودگی نبود . ولی الان انگار سال هاس که مریض شده ... کتاب رو از کتابخونه دَر آوردم و شروع کردم به یادداشت برداری کردم تا چیزی دستگیرم بشه ......

_ جِروم... جِروم!!...

_ م_ماریا ؟ تو خوب شدی ؟! 

_نه جِروم... تو باعث مرگم شدی ، حالا تو اون دنیا با خشم و عصبانیت من روبه رو میشی...

_ چی؟؟؟ماریا ! نه ! 

از صندلیم بلند شدم و با چشمای خسته دور و بَرَم رو نگاه کردم .

جِروم: لعنتی ! آخه این چه خوابی بود که من دیدم؟

چشمام رو به سمت صفحه کتاب دوختم . متوجه یه متن جدید شدم ؛ اون رو خوندم... باورم نمیشد !! برای موجوداتی که جهش یافته شدن هم دارو میشه درست کرد  ! لعنتی این کتاب رو من ۱۳ بار مطالعه کردم چطوری اینو ندیده بودم !؟ سریع وسایل مورد نظرم رو جمع کردم و رو میز گذاشتم ، تا شروع کنم به ساختن اون دارو ... وقتی که ساخت دارو یه ساعت اَزَم زمان برد ... سریع رفتم به طرف اتاق ماریا . دَر رو که بدون اجازه ماریا باز کردم ، با تعجب نگام کرد . 

ماریا : چیشده چرا انقدر آشفته ای ؟ 

جِروم : بالاخره دارو رو درست کردم ! ۲ روز زمان میبره تا حالت رو بهتر کنه. 

ماریا : نمیدونم ...

بدون اینکه حتی به حرف ماریا توجه کنم ، با خوشحالی مشغول وصل کردن سِرُم بودم . بیچاره ماریا ، نمیتونست حسم رو درک کنه که چقدر از درست کردن این دارو خوشحال بودم . وصل کردن سِرُم که تموم شد آروم تو یکی از رگ دستاش کردم  ؛ ماده رو داخل کیسه سِرُم ریختم و بعد کنار تخت ماریا نشستم . 

جِروم : میگم...

ماریا : بله ؟...

به چشمای ماریا نگاه کردم ، دیگه بی روح نبودن ... 

جِروم : یکی از دوستام من رو به جشنش دعوت کرده ... برای اینکه دوستای دوره دانشگاهیمون رو دوباره ببینیم .  منم به این فکر کرده بودم که نمیتونم تنهات بذارم ، بخاطر همین قراره با خودم ببرمت ، ولی باید لباس مبدل و فانتزی بپوشی . 

ماریا : این جشن برای کِی هست ؟ 

جِروم : دو روزِ دیگه .

ماریا : یه لباس فانتزی دارم ، بعد که حالم بهتر شد میپوشمش و بهت نشونش میدم .

چشمم به انگشتای دستِ ماریا افتاد .  سیاهی شون داشت از بین میرفت . 

جِروم : بگیر استراحت کن و لطفا کاری هم نکن ، فقط بخواب باشه ؟! امیدوارم که حالت خوب بشه.

ماریا : باشه ، بی زحمت اگر رفتی چراغا رو خاموش کن . 

از روی تختش بلند شدم و به طرف دَر رفتم ، یبار دیگه به پشت سَرَم ، به ماریا نگاه کردم . لبخندی بهم زد و باعث شد که وجودم پر از امید بشه . دَر رو بستم و برای تمیز کاری طبقات آزمایشگاهم ، دست به کار شدم . سه ساعت مشغول تمیز کاری بودم که از شدت خستگی ، چشمام سیاهی دید . کمی چشمام رو ماساژ دادم و به ساعت نگاه  کردم  . ۱۲ و ۴۵ دقیقه شب بود . انقدر خستم بود که سَرَم رو روی میز آزمایشگاهم گذاشتم و خوابیدم . غافل از اینکه به ماریا سَر بزنم....

صبح با صدای یه نفر بلند شدم... دهنم همون لحظه از تعجب باز شد . ماریا بود که لباس خدمتکاریش رو تنش کرده بود و جلوی میزم وایساده بود . دارو اثر کرده بود ! بلند شدم و آروم سمتش رفتم ، روبه روش وایسادم و با چشمام ، به صورت نازش نگاه کردم . همون لحظه دستام رو گرفت و من رو نزدیک بدنش کرد . 

ماریا : من رو ببخش که تمام این مدت اذیتت کردم و متوجه تلاش شبانه روزیت نشدم ... ببخش که بهت گفتم همه این اتفاقا تقصیر توعه و از عمد این کار رو کردی ... من فقط مرگ رو جلوی چشمام می دیدم جِروم! برام یه گربه گرفتی و باعث شدی که اونروز بخندم... واسه این همه تلاشی که کردی میخوام یه هدیه بهت بدم . نمیدونم خوشت میاد یا نه ولی لطفا قبولش کن .

دوتا دستام رو گرفته بود و محکم فشارشون داد . صورتش رو نزدیک صورتم و لباش رو به سمت لبام هدایت کرد...و شروع کرد به خوردن لبام ! یذره بی موقع داشت اینکار رو میکرد ولی واسه اینکه احساس بدی نکنه منم همراهیش کردم .وقتی که لبامون رو از هم جدا کردیم ، من اشک هام بی اختیار و از روی خوشحالی روی گونه هام سُر میخوردن و رو لباسم میریختن . ماریا با مهربونی دستش رو روی صورتم گذاشت و با لحنی مهربون گفت : 

ماریا : هِی ... هِی ! واسه چی گریه میکنی ؟ 

جِروم : خوشحالم که بخشیدیم ! نمیدونی چقدر نگران بودم! 

همون لحظه ماریا هم با لب خند شروع کرد به گریه کردن . 

ماریا : یه دنیا ازت ممنونم ! تو باعث شدی که زنده بمونم... بهترین آدمی هستی که تاحالا دیدم !

و دوباره سمت بغلم هجوم آورد و همینطوری گریه می‌کرد... احساس خوشبختی می کردم ... چون تونستم جون یه دختری که ازش خوشم میاد رو نجات بدم .

ماریا : دوسِت دارم جِروم! واقعا دوسِت دارم !

قلبم از شنیدن این جمله داشت پَر می کِشید . 

جِروم : من بیشتر ماریا !...

 

 

‌ خب دوستای گُلم چطور بود ؟🥰 عه عه نترسید رمانم که اینجا تموم نمیشه!😄 هنوز یه چند تا پارت دارم که پارت آخر میشه پایان فصل ۱ و میریم تو فصل ۲ . راستییی بگید که دوست دارید تو فصل ۲ داستان رو از زبون کی دوست دارید بشنوید ؟ دوست دارید از زبون ماریا بشنوید یا دوباره از زبون جِروم؟ لطفااااا نظر بدید و حتما لایک کنید !  اسم پارت بعدی ( کابوسی که زنده شد ) هست . پس فعلا تا یه پارت دیگه خدانگهدار 🥰🍃

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۱ پارت۶( جهنمِ ماریا )

سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ماریا بلند شد . 

ماریا : دارم بزور تحمل میکنم ! نمیتونی آروم تر بزنی ؟ 

جِروم : دارم تمام سعیم رو میکنم! بگیر بخواب ! 

ماریا : میشه بیهوشم کنی ؟ سوزنات خیلی درد دارن ...

نفس عمیقی کشیدم و به سوالش فکر کردم ؛ اگر اینکار رو میکردم برای خودم و خودش خوب بود ، چون بدون اینکه مچ دستم رو بگیره یا از جاش بلند بشه میتونستم کارم رو راحت انجام بدم .

جِروم : خیله خب...

و از اتاق ماریا خارج شدم و به سمت آزمایشگاهم رفتم ... وقتی که با دستگاه بیهوش کننده اومدم ، ماریا یذره نگران به نظر میرسید .

جِروم : چیزی شده ؟

با چشماش بهم فهموند که یکم ترسیده . آروم وسیله رو کنار تختش گذاشتم و مشغول تنظیم کردنش شدم .

ماریا : چجوری بیهوشم میکنه ؟ بویی میده ؟ 

با لبخند بهش گفتم : 

جِروم : بهت نمیگم .

یه نفس عمیقی سَر داد و دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف ترک برداشته اتاقش نگاه کرد . ماسک رو نزدیک صورتش بردم . 

ماریا : امیدوارم موفق بشی ...

ماسک رو روی صورتش گذاشتم ... منتظر بیهوش شدنش شدم. فقط صدای تیک تیک ساعت به گوشم میخورد. نگران این بودم که میتونستم ماریا رو خوب کنم یا نه ... دوباره فکر های وحشتناکم به افکارم حمله کرد و صحنه های دلخراش رو به ذهنم دعوت کرد . دلم میخواست سَرَم رو به یجایی محکم بکوبم ؛ یه دفعه چشمم به ماریا افتاد که بیهوش شده بود . کارَم رو شروع کردم ... هر دفعه که خونِ مُرده از بدنش میگرفتم ، یه ماده دیگه وارد بدنش میکردم تا خونش رو زیاد تر کنه . دو روز طول کشید... موقعی که ماریا به هوش میومد  ، باهاش یکم حرف میزدم و راجع اتفاقای خوشحال کننده صحبت میکردم تا روحیه بگیره و احساس بدی نکنه . روز سوم که رسید ، امیدوار تر شدم ، چون که رنگِ بدنِ ماریا داشت به حالت اولش بر میگشت و کبودی های کمی تو بدنش دیده میشد . شَبِش رو انقدر سخت کار کرده بودم که وسطای کار خوابم برده بود  ؛ ولی ماریا با دستاش ، موهای سفیده به ارث برده از جَدّم رو نوازش کرد و خیلی آروم صدام کرد تا بلند شم . منم دوباره هوشیاریم رو بدست آورده بودم و شروع به کار کردن شدم . امروز که کارم تموم شد و میخواستم استراحت کنم ، ماریا با جیغ و عرق وحشتناکی که روی پیشونیش بود ، بلند شد . بهم نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن . منم که با جیغش حسابی شوکه شده بودم ، دستاش رو گرفتم و ازش پرسیدم که چیشده . 

ماریا : مامانم رو تو خواب دیدم ... دور و برمون پر از گل های رنگارنگ بود . دستام رو گرفته بود ... میتونستم تو خوابم دستش رو حس کنم ! ولی ... ولی...

جِروم : ولی چی ؟ 

ماریا : ولی یه مَردِ غریبه...که لباسای قصابی پوشیده بود و یه اَرّه برقی تو دستش بود  ؛ شروع کرد به دنبال کردن من و مامانم . هر قدمی که بر میداشتم و می دَویدَم  ، آسمون قرمز میشد و گیاهای زیر پام ، سیاه میشد ... مامانم که چاره ای ندید جلوی اون مَرد وایساد و جیغ میزد ... اون مَرد ... اون...

گریه هاش اَمون نمیدادن که صحبت کنه ولی دوباره ادامه داد .

_ اون مَرد از شونه مامانم شروع کرد تا لگنش با اَرّه برقیِ وحشتناکش تیکه پاره کرد. مامانم... همینطوری جیغ میزد و فریاد میکشید ... خونش رو لباس خدمتکاریم می ریخت و من فقط میخکوب شده بودم ... اون مَرد یهو با قدم های شمرده و اَرّه برقیش سمتم اومد . که یهو بیدار شدم و دیدم داری با تعجب نگام میکنی .

جِروم : ماریا ... بابت کابوسی که دیدی متاسفم ... فکر کنم بخاطر اثراتِ آمپول و مواد باشه . یکم استراحت کن باشه ؟ 

 

 

بچه ها بابت اینکه این پارت یذره کوتاه بود متاسفم ، موقع نوشتنش خستم بود ، انشالله پارت جدید رو فردا میذارم . امیدوارم که لذت برده باشین ، لطفاااااا لایک کنید و نظر بنویسید کارِ سختی نیستا . 😅 تا پارت بعدی منتظر باشید فعلا بابای 😄

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۱ پارت۵ ( منحرفانه )

سلام دوستای گلم حالتون چطوره ؟🥰🍃 دوستای من ، اگر به دنبال پارت های قبلی این رمان هستید لطفا به وبلاگم سر بزنید ، با تشکر .🙏💫🍃 بریم سراغ ادامه مطلب 👇🏻

..................................................................................................................................................

آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد ؛ تا رسید به وسطای سینه اش ، کارش رو متوقف کرد و با خجالت به پایین ، روبه پاهاش نگاه کرد . منم که فهمیدم خیلی داشتم سخت میگرفتم ، آروم دستهاش که رو دکمه های لباسش بود رو گرفتم و طرف قفسه سینه خودم درازش کردم . از خجالت عین گوجه سرخ شده بود. انگشتام رو از لای انگشتایِ دستش رد کردم و محکم گرفتمش و فشار دادم .‌ بخاطر مریضیش ، دستاش بی روح شده بودن .

جِروم : بحث سَرِ مرگ و زندگیه...من نمیخوام آزارت بدم . 

با چشمای مظلومش بهم نگاه کرد . بعد دستاش رو آروم از دستام جدا کرد و دکمه های لباسش رو باز کرد . لباسش رو درآورد ، ولی با قبلش هیچ فرقی نداشت ! چون یه تاپ سیاه رنگ پوشیده بود که کل قفسه سینه و سینه هاش رو گرفته بود . دست هاش رو پشت کمرش برد و یذره مشغول وَر رفتن با تاپش شد . 

ماریا : میشه سنجاق پشتِ تاپم رو باز کنی ؟ نمیتونم بازش کنم . 

پشتش رو بهم کرد . منم جوری که متوجه بشه قصدم لذت یا اذیت کردنش نیست ،خیلی آروم براش باز کردم . 

جِروم : وای...

ماریا : چ-چیشده؟

جِروم : کَمَرِت... جای کبودی سیاه داره ... 

کَمَرِش ، جایی که تاپ می بست ، کلی سیاه شده بود... ینی انقدر زود خون های بَدَنش درحال مُردَن بود ؟

جِروم : ماریا رو به من برگرد .

ماریا : خجالت میکشم ! 

جِروم : ماریا !!!

آروم آروم سمت من چرخید . پتو رو روی قفسه سینه و سینه هاش کشیده بود . بعد وقتی دید که من دارم عصبی میشم ، ترسید و آروم پتو رو روی پاهاش انداخت . وای ! چقدر سینه هاش بزرگ بودن ! یه لحظه ذهنم منحرف شد ولی جلوی خودم رو گرفتم ! من که همچین آدمی نبودم !! یهو چشمم به قفسه سینه اش افتاد . سیاه شده بود . از اون بدتر سینه هاش هم سیاه شده بودن  ؛ اون قسمت هم کلی خونه مُرده بود  . حالم داشت بد میشد . خودشم وقتی اینا رو دید ، صورتش عین گچ سفید شد . چشمام رو با دوتا از انگشتام ، ماساژ دادم .

ماریا : میشه... لباسم رو بپوشم ؟

با حالی گرفته ، به صورتش نگاه کردم .

جِروم : آره آره ... فقط سریعتر بپوش باید زخمه رونت رو باز کنم  ... باید اونم ببینم...

ماریا : تو ... کاملا فرق داری ! مثل پسرای دیگه نیستی ... اگه الان یه پسر سینه هام رو میدید ، بهم دست میزد... تو منحرف نیستی . 

جِروم : گوش کن ماریا . خدا این ذات منحرفی رو تو وجود تمام پسرا قرار داده ، نمیشه گفت پسری که خوبه ، منحرف نیست ... به هر حال من میخوام کمکت کنم ، ولی باید باهام همکاری کنی ، تحمل داشته باشی و مقاومت نکنی .

لباسش رو که پوشید. آروم دستم رو روی رون زخمیش گذاشتم و باندش رو باز کردم . صدای جیغِ ماریا دَر اومد . خودمم با دیدن این صحنه حالم انقدر بد شد که قلبم گرفت . دورِ زخمش ... دقیقا همونجایی که باند رو پیچونده بودم  ... کلا سیاه شده بود .  ماریا این صحنه رو که دید،  زد زیر گریه . واسه اینکه نترسه سریع بغلش کردم و آروم موهاش رو نوازش کردم . با حالت گریه بهم گفت :  

ماریا : دیگه تمومه !! من میمیرم ! نمیخوام برم اون دنیا !! من میترسم ! میخوام پیشت بمونم جِروم!! 

جِروم : هیسس...آروم باش ... چیزی نمیشه ، هرکاری میکنم که پیشم بمونی .  سِرُم کاری واست نمیکنه . بذار لطفا بهت سوزن بزنم . طزریق کردن خیلی زود اثر میکنه .

ماریا : باشه...

جِروم : آفرین...

آروم سَرِش رو از قفسه سینه ام جدا کردم . از تختش بلند شدم و طرفه ساکِ پزشکیم رفتم . سوزن و ماده مورد نظرم رو از ساک در آوردم و طرفه تخت رفتم که ماریا روش نشسته بود . روی تخت نشستم و با لحنی خیلی آروم گفتم : 

جِروم : ماریا ، لطفا روی تخت دراز بکش ، جوری که سَرِت روبه سقف باشه . از قفسه سینت شروع میکنم . لباست رو هم باز کن . 

به حرفم گوش کرد و خیلی آروم  روی تختش دراز کشید و دکمه های لباسش رو باز کرد . خداروشکر تاپ تنش نبود که بخواد با سنجاقِ پشتش وَر بره . 

جِروم : میتونم بهت دست بزنم ؟ 

با حالتی استرس و خجالتی بهم گفت : 

_ آره ، ولی... لطفا زود تمومش کن ! 

جِروم : باشه .

دستم رو خیلی آروم روی سینه سمت چپش گذاشتمش .سینه اش چقدر بزرگ و نرم بود ! تا حالا به سینه های یه دختر دست نزده بودم ! آروم یه پنبه دَر آوردم و خیسش کردم . و بعد پنبه رو جایی که کبودی بود زدم . یهو ماریا مچ دستم رو گرفت . 

ماریا : بذار لطفا مچت رو بگیرم که استرسم کم بشه ...

جِروم : باشه ...

سوزن رو داخل سینه اش فرو کردم و خون مرده بدنش رو کِشیدم تو دل سوزن کردم . بعد سوزن رو دَر آوردم و سریع پنبه رو روش گذاشتم تا خون نیاد . سوزن رو انداختم سطل آشغال ... نوبت اون یکی سینه اش بود که ....

 

دوستای گلم پارت ۵ هم تموم شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🥰. راستی یه لایک و یه نظر دادن که سخت نیس ! همین الان نظرت رو بنویس و لایک کن . هر چی بیشتر باشه پارت بعدی رو زودتر میذارم. تا یه پست دیگه بابای 🥰🥰🍃🍃 

 

 

 

 

 

 

 

اِسپویل رمان زندگی یه دانشمند عاشق 💫

سلام علیکم چطورید دوستای گلم ؟😍🌹 امیدوارم هرجا که هستید حالتون عالی باشه❤💞 . تو پارت های قبل خونده بودید که ماریا ، بخاطر ماده جهش یافته در حال مرگ بود . میپرسید چرا ؟ چون اون سگی که گازش گرفته ، بخاطر ماده جهش یافته مُرده بود . ولی بذارید از الان خیالتون رو راحت کنم ؛ ماریا زنده میمونه و با جِروم تو رابطه میره ( خاک😂) عکس از لحظه ای که جِروم از زنده موندن ماریا و بخشیده شدنش توسط اون خوشحاله. 👇🏻

و عکسی که ماریا از زنده موندنش خوشحاله  👇🏻😍😭( خیلی صحنه غم انگیزیه ) 

‌‌

‌و آپدیت عکس رمان زندگی یه دانشمند عاشق تغییر کرد *

 

تصویرش واضح تر شده ولی حالا حالا ها تموم نمیشه نگران نباشید . اون عکس قبلیه خیلی ضایع بود .🤦🏻‍♀️

خب امیدوارم که خوشتون اومده باشه لایک و کامنت و دنبال کردن من فراموش نشه تا یه پست جدید خدانگهدار🥰❤💞

 

 

 

 

 

 

زندگی یه دانشمند عاشق فصل۱ پارت۴ ( یکم منحرفانه )

جِروم : ماریا...من...من...باید برم آب بخورم ! 

سریع از اتاقش بیرون رفتم و به حال خودش تنها گذاشتمش . راستش نمیخواستم آب بخورم... بلکه میخواستم یکم ازش دور باشم ؛ من پسر لوسی نیستم که به یکی بچسبم و ازش عذرخواهی کنم...فقط احساس گناه می کردم. دوباره رفتم سَرِ گوشیم و به پیام شینجی زل زدم . و بعد به کتاب فرمول جهش یافته نگاه کردم ...

چند روز گذشت. من فقط در حد غذا بردن و چک کردن سِرُمِ ماریا تو اتاقش میرفتم و سریع در میومدم.( توجه کنید جِروم دکتر نیست، دانشمنده ) نمیخواستم با حرفام بیشتر از این ناراحتش کنم . بیشتر روزایی که بهش سَر میزدم ، خواب بود . تو فکر این بودم که چجوری خوشحالش کنم . نمیدونستم ایده ام خوبه یا نه ولی یه شب سریع لباسام رو عوض کردم و راهیِ پِت شاپ شدم . (پت شاپ جایی که حیوانات خونگی میخرن) یه گربه پا کوتاه با چشمای درشت و بدنی خاکستری براش خریدم . تا رسیدم خونه ، به اون گربه ناز واکسن زدم . رو قلاده اش ، یه برگه چسبوندم، و با دستی خیلی زیبا نوشتم ((متاسفم)) . به سمت اتاقش رفتم . دستگیره دَر رو با استرس و شک و تردید باز کردم . بیدار بود و داشت غذا میخورد . متوجه حضورم شد . سرش رو برگردوند و با چشمای نازش بهم نگاه کرد . آروم و با قدم های شمرده  ، بهش نزدیک شدم . کنارش روی تختش نشستم و نفس عمیق کشیدم .

جِروم : ماریا ... برات یچیزی خریدم ... نمیدونستم به چی علاقه داری ، واسه همین برات اینو گرفتم .

گربه رو که تو لباسم قایم کرده بودم بهش نشون دادم . خیلی کوچیک بود . با چشمای درشتش به ماریا نگاه کرد و یه میو ناز گفت ، و بعدش با دست و پای لرزان رفت تو بغل ماریا خوابید . دستم رو روی کمر ماریا گذاشتم و بهش نگاه کردم . 

جِروم : امیدوارم من رو ببخشی .

سِرُمِ توی دستش رو دَر آوردم و آروم اتاق رو ترک کردم... توی سالن داشتم راه میرفتم و به این فکر میکردم که چیکار کنم اون ماده جهش یافته از بدنش در بیاد. سمت کتابخونه رفتم و دنبال جواب سوالم گشتم . یه کتاب در رابطه با همین سوالم پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن نکات و فرمول دارو . چند ساعت گذشت و من بدون استراحت فقط داشتم مطالعه میکردم . چشمام متن های مهم رو دنبال میکردن ، انگار اصلا توی یه دنیا دیگه بودم . یهو به خودم اومدم که دیدم شبه . به شینجی پیام دادم که امشب بیاد و بهم کمک کنه چون دست تنها کاری ازم ساخته نبود . ساعت ۱۰ و ۲۴ دقیقه بود که زنگ آزمایشگاه به صدا در اومد . به سمت دَر رفتم . دَر رو باز کردم و شینجی رو دیدم . همدیگه رو محکم بغل کردیم . شینجی از رگ گردنم بهم نزدیک تر بود . مثل داداش کوچیکترم میدونستمش  . بهش جریان و اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم . 

شینجی : میتونم بپرسم اصلا واسه چی داشتی رو اون سگ همچین آزمایشی رو انجام میدادی ؟ 

جِروم : راستش میخواستم از همون فرمولِ جهش یافته ، یه دارو گیاهی بسازم .

شینجی : ولی خب الان که بجای دارو یه بیمار برای خودت درست کردی ! 

یهو قلبم یجوری درد گرفت که نفسم بند اومد . افتادم روی زمین و قلبم رو گرفتم . شینجی با نگرانی اومد بالای سَرَم . با دستاش سَرَم رو بلند کرد . خداروشکر... وقتی اینکار رو کرد تونستم نفس بکشم .

شینجی : چیشد یهو چرا اینطوری شدی ؟ 

جِروم  : لطفا نپرس که داستان این هم طولانیه ... 

بلند شدم و روی مبل نشستم . بعد از اینکه چند تا نفس عمیق کشیدم ، مچ دست شینجی رو گرفتم و بردمش سمت اتاق ماریا . دَر زدم ولی جوابی نشنیدم . دَر رو که باز کردم دیدم که دوباره بیهوش شده بود. 

جِروم : چند روزه که سَر و وضعش اینطوریه. 

شینجی یه پوزخندی بهم زد و گفت :

شینجی : داداش همچین دختره خوشگلی توی آزمایشگاهت چیکار میکنه ؟ کاره منحرفانه باهم میکنید ؟ 

جِروم : هِی ! شینجی من از این کارا نمیکنم ! تمومش کن ! 

شینجی : ولی بی شوخی نگاه کن ... گردن و دستاش رگ سیاه دارن ! چرا اینطوریه ؟ اون سگه لعنتی چیکار باهاش کرد ؟ 

جِروم : فقط گردن و دستاش اینطوریه ، دیگه جاییش نیست !...

شینجی : شوخی میکنی ؟ تو اصلا چک کردی بدنشو که اینطوری میگی ؟ 

جِروم : اجازه نمیده ... بعدشم چک کردن بدنش ینی دیدن اندام خصوصیش .

یهو دیدم شینجی دستش رو به سمت سینه های ماریا دراز میکنه . سریع مچ دستش رو محکم گرفتم و با قیافه ناراضی نگاش کردم .

جِروم : شینجی ! حق نداری بهش دست بزنی ... مگه اون وسیله اس که میخوای دستمالیش کنی ؟!

یهو صدای تلفن شینجی که تو جیب شلوارش بود اومد . وقتی چِکِش کرد ، گفت : 

شینجی : داداش ببخشید دوست دخترمه ... منتظرمه ، باید برم .

اینم از شینجی و ضد حالی که بهم زد ... تا دَر دنبالش کردم و ازش خداحافظی کردم . دَر رو بستم و دوباره سمت اتاق ماریا رفتم . داشت خمیازه میکشید و چشماش رو باز میکرد . طرفش رفتم و بهش شب بخیر گفتم . ماریا نگاهم کرد و بعدش بهم لبخند زد . باورم نمیشد... روی تختش نشست و کف پاهاش رو گذاشت روی زمین ؛ و با اون چشمای مظلومش نگام کرد . 

جِروم : میبینم که سَرِ حالی !

ماریا : مامانم تو خواب بهم گفت زیاد بخوابم ، تا حالم بهتر بشه .

_ به هر حال باید یه موضوع خیلی مهمی رو بت بگم ... تاحالا به دست هات نگاه کردی ؟ 

تا اینو گفتم به دستاش نگاه کرد ، از تعجب چشما و دهنش گرد شده بودن . یه جیغ کوچیکی زد ولی بعد سریع دهنش رو بست و جیغش رو خورد ! 

ماریا : چه اتفاقی برام داره میوفته؟؟ 

_ ماریا آرامشت رو حفظ کن ، اگر بذاری کمکت کنم حالت رو میتونم خوب کنم . 

بهش یکم نزدیک تر شدم . و با لحنی جدی بهش گفتم :

جِروم : لباسات رو دربیار باید ببینم کجاهای بدنت از این سیاهی ها ...

ماریا : نه نمیتونم . من بدنم رو نمیخوام به کسی نشون بدم . خجالت میکشم .

جِروم : ماریا ازت خواهش نکردم ... باید لباسات رو در بیاری ، و گرنه مجبورم کاری کنم که دوست نداری . 

ماریا : چی رو دوست ندارم ؟

جِروم : از آمپول ... مجبورم کلی بهت بزنم تا حالت خوب بشه .

ماریا رنگ صورتش پرید .

ماریا : ولی ... ولی...

جِروم : یا دردِ سوزن یا چِک کردن ، کدومش ؟

نگاهی به صورتم انداخت . معلوم بود که تو دوراهی بدی افتاده بود ... منم که شوخی باهاش نداشتم . روبه پایین و به دستام نگاه کرد . موهاش رو پشت گوشش انداخت و همینطوری ساکت بود . از ساکِ کنارم یه سوزن درآوردم و مشغول پر کردنش از محتویات شدم .

ماریا : باشه باشه!!!!! در میارم!!

تا اینو گفت دست از پر کردن آمپول برداشتم و با جِدّیَت نگاش کردم . آروم آروم دکمه های لباسش رو از بالا به پایین باز کرد...

بچه های ببخشید جای حساسش تموم کردم . ((الان همتون میگید نههههههه😅)) لطفا لایک کنید و کامنت بذارید . پارت بعدش یکم بیشتر منحرفانس پس هرچی لایک و کامنت بیشتر باشه میذارمش . عزیزای خودمین فعلا بای بای 🥰❤