به خودم اومدم و با خجالت بهش جواب آره دادم . نفس عمیق کشید و سعی کرد که جَوّ اتاق رو ثابت نگه داره . 

شینجی : گوش کن ... میدونم اینجا بودن سخته ، ولی فقط برای یک هفتس ؛ چشم بهم بزنی سریع تموم میشه و برمیگردی پیش جِروم .

با حرفاش ، دلم رو آروم کرد .

_ تازه اگر تمیزکاریِ اینجا رو زودتر تموم کنی ، میتونی سریعتر برگردی . ولی ... من نمیتونم بهت کمک کنم چون نیک خیلی عصبی میشه و ممکنه سَرِ تو خالیش کنه .

و بعد دستش رو روی سَرَم گذاشت و با چشماش ، بهم نگاه کرد . لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تا لباسم رو عوض کنم . پتو رو از رو خودم برداشتم و لباس خدمتکاری جدیدم رو پوشیدم . موقعی که داشتم پاپیون کمرم رو میبستم ، یاد جِروم افتادم ... ینی الان تنهایی تو آزمایشگاه چیکار میکنه ؟ ناراحته ؟... میخواستم گریه کنم ولی به خودم اومدم و جلوی گریه‌ام رو گرفتم . صدای تق تق دَر اومد . صدایی از پشت دَر گفت : 

شینجی : ماریا بیا نیک کارِت داره .

ماریا : خیله خب. 

پاپیون رو محکم تر کردم و دَر اتاق رو باز کردم . شینجی تا من رو دید خشکش زد . 

شینجی : اگه جِروم اینجا بود بهت حمله میکرد .

و پقی خنده کوچیکی زد . منم خنده کوچیکی زدم و باهم از پله ها پایین رفتیم . 

ماریا : آمم...نیک باهام چیکار داره ؟

شینجی : میخواد بهت بگه که چیکار کنی . 

ماریا : ...

به دَر قهوه ای رنگ بزرگی رسیدیم . شینجی دَر زد و با اجازه نیک ، داخل رفتیم . نیک وقتی من رو دید ، مثل شینجی خشکش زد و نگاهش به سینه هام بود . خودم رو جمع و جور کردم و با لحن خیلی آرومی گفتم : 

ماریا : ببخشید ، کاری باهام داشتید .

نیک با حرفم به خودش اومد و بهم نگاه کرد و با لحن جدی و مغرورانه گفت : 

_ ما امشب مهمون داریم ، اگر دو تا از مکان های بزرگ مهمونی رو تمیز کنی ، میذارم دو روز زودتر برگردی . ولی اگر تا ۱۰ شب نرسی تمیز کنی ، شب رو پیشم بدون چون و چرا میگذرونی .

به شینجی نگاه کردم که نفسش بند اومده بود . انگار میخواست کمکم کنه که تو دام نیک نیوفتم ولی نمیتونست...

نیک : شینجی حواست بهش باشه ... جهش یافته ها خطرناکن ... درست مثل پدر جِروم. 

شینجی : خیله خب. 

نیک : میتونید برید.

دَر رو که بستیم ، شینجی من رو راهنمایی کرد به اولین سالن بزرگ و مجلسی... نمیدونستم این قصر همچین جای خوشگلی داره ، غرق تماشا بودم که شینجی گفت : 

_ این اولین جایی که تو باید سریع تمیزش کنی ... ولی گوش کن ..

سَرَم رو به طرف شینجی برگردوندم . 

_ ببین ... نیک مثل یه گرگه ... منتظره که یه فرصت پیدا کنه و شکارت کنه . این لباسای خدمتکاریت ... خب ... این لباس...

شینجی یکم اینور و اونور رو نگاه کرد و صورتش رو سمت من برگردوند .

_ ببین ماریا حقیقتا اینه که سینه هات خیلی بزرگن ، نیک هم از این مدل دخترا خوشش میاد .

از خجالت سرخ شدم و خط سینه هام رو با دست هام پوشوندم . 

ماریا : من نمیخوام اون پسره هیز بهم دست بزنه تروخدا یکاری کن . 

شینجی نزدیک تر اومد و سَرَم رو ناز کرد . لحن صداش رو مهربون تر کرد .

شینجی : هیچ نترس ... فعلا سریع برو اینجا رو تمیز کن و گردگیری کن تا بیام . 

و آروم دَر سالن رو باز کرد و خارج شد . همون لحظه چشمم به سطل و جارو و طِی افتاد  . اونا رو سریع برداشتم و مشغول تمیز کردن کف سالن شدم . تقریبا یک ساعت و خورده ای وقتم صرف تمیز کردن کف سالن شد . حسابی پیشونیم عرق کرده بود و نفس زنان رو زمین افتادم . دستام بخاطر اینکه چوب جارو رو زیاد گرفته بودم درد میکردن . ولی ناامید نشدم و سریع بلند شدم . نوبت رسید به گردگیری . یه دستمال دور دهنم بستم و همه دکوری ها و تابلو ها رو برق انداختم . بعد از اون،  نوبت رسید به پنجره ها که حسابی کثیف و بد قیافه بودن . اونا رو با آب و کهنه حسابی تمیز کردم و خشکشون کردم ، همون موقع که داشتم تمیز کاری میکردم ، صدای باز شدن دَر اومد . 

دورا : نوکرِ بدبخت لذت میبری ؟

جوابش رو ندادم . 

دورا : هوی ! دارم باهات حرف میزنم .

ماریا : ... 

من با بیخیالی انگار که وانمود میکردم کسی اونجا نیست ، کارَم رو میکردم . صدای قدم هاش اومد که داشت نزدیکم میشد . یهو موهام رو از پشت سر کشید و من رو از پشت پرت کرد رو زمین . 

دورا : آخی ، بمیری که انقدر مظلومی ، فدای سَرِت که افتادی هر هر هر هر .

کم کم از سر عصبانیت داشتم نیمه دومم رو فعال میکردم ؛ که یهو شینجی از دَر وارد شد و من رو با اون حالت دید . 

شینجی : ماریا ! داری چیکار میکنی ؟ 

دورا : داشتم حال و احوالش رو میپرسیدم و ازش بخاطر کار اون شبم عذر خواهی میکردم . 

ماریا : دروغگو !!

صورتش رو مظلوم نشون داد و با ترس سمت شینجی دوید . 

شینجی : ماریا اصلا کارِت قشنگ نبود . داره ازت عذرخواهی میکنه .

ماریا : نه داره دروغ میگه ! 

شینجی : دورا لطفا برو بیرون .

دختره پست فطرت با حالتی مظلوم و با ادب گفت : 

دورا : چشم شینجی ...

و بعد راهش رو کشید و رفت . بدنم سیاه شده بود و موهام گلبهی شده بود . از سر عصبانیت بدنم میلرزید دود سیاه رنگ دور و اطرافم میچرخید ، با نگاهم به  شینجی داشتم میفهموندم که نباید حرفای اون دختره رو باور میکردی ... ولی اون با آرامش و درحالی که دوتا دستاش تو جیب شلوارش کرده بود ، طرفم اومد . با لحنی خیلی آروم گفت :

شینجی : عصبانیت دشمنته.... نه دورا ... با عصبانی بودن نمیتونی کاری کنی .

دستاش رو دور کمرم برد و من رو به طرف خودش کشوند .

ماریا : شینجی داری چیکار ...

دو تا از انگشت های شینجی رو پشت گردنم احساس کردم که داره فشارشون میده . همون لحظه ، بدون اینکه خودم بخوام ، قدرتم غیر فعال شد . 

شینجی : جِروم هم وقتی مثل تو عصبانی میشد ، قدرتش فعال میشد و من با این روش آرومش میکردم . لطفا سعی کن تلاش کنی عصبانی نشی . به هر حال نقطه ضعف شماها مشترکه .

ماریا : اوهوم ...

شینجی  نگاهی به سالن انداخت و لبخند رضایت رو لباش نشست .

_ آفرین چقدر خوب اینجا رو تمیز کردی . حالا بیا بریم سالن بعدی .

باهم رفتیم به اتاق بعدی . به ساعت نگاه کردم . ۷ شب بود . تا ساعت ۱۰ ، ۳ ساعت دیگه مونده بود . پس با هرچی سرعتی که داشتم ، اونجا رو تمیز کردم . ساعت ۱۰ و ۳ دقیقه کارَم تموم شد که نیک و شینجی وارد اتاق شدن . نیک با دقت به همه جا نگاه میکرد که ببینه آیا من تمیزکاریم خوب بوده یا نه . بعد با ناامیدی گفت که کارَم خوب بوده و باعث شد که احساس امنیت کنم . منم از سَرِ خستگی و با اجازه شینجی تو اتاقش خوابیدم.  شینجی هم با گروهش به استقبال مهموناشون رفتن ...

 

 

خب بچه ها امیدوارم که خوشتون اومده باشه 💜 راستی یه چیزی ! فک کنم عکسای ماریا و جروم رو دیده باشید ... اگر هم ندیدید حتما برید ببینید چون واقعا عکس های قشنگی گذاشتم ازشون ، و آها میخواستم یه چیزی بگم . چشمای ماریا آبی هست ولی فن های ماریا چشم هاش رو قهوه ای هم رنگ موهای ماریا میکنن. جریان زخمی شدن چشمای جروم و اون پسر مو نارنجیه هم تو رمان های آینده متوجه میشید . 

 

من و یکی از بهترین دوستم 🖤

البته بچه ها سازنده بازی Angel رو به عنوان بهترین پلیر بازی معرفی کرده ، چون اون همه لباسا ، وسایل ها ، و جهش یافته ها رو داره از جمله همه جروم ها و همه ماریا ها ... اگه سواله براتون همه جروم ها و همه ماریا ها ینی چی ، ینی اینکه از جِروم ۳ تا لباس هست و از ماریا هم ۳ تا لباس هست که اگر داشته باشیشون به عنوان بهترین پلیر شناخته میشی...

 

 

 

 

من و آنجل یه ساله هم رو میشناسیم ... قبلنا که تو نسخه های قدیمی بازی بودم ، آنجل خیلی بهم اهمیت میداد و بیشتر باهم وقت میگذروندیم . ولی وقتی گوشیم سوخت و مجبور شدم از بازی برم ، آنجل کلی دوست پیدا کرد ...تازه به غیر از دوست یه دوست پسر هم گیرش اومد که همش درحال چت کردن با اونه . کلا آنجل خوشگل ترین لباسا که الان نیستن رو داره و پز میده 😂👍🏻

 

 

اینجا با نیمه دوم جِروم اومده.  البته من بهش گفتم بپوشتش چون میخواستم ازش عکس بگیرم 😂🤍

بچه ها سازنده با دو بُعدی ( نقاشی ) صورت جروم رو خیلی خوشتیپ طراحی کرده بود ولی وقتی اومد سه بُعدیش کنه ، خیلی زشت شد پس توجه نکنید ایششش😂

 

 

 

اینم اکانت سومش 🤍 با ماریای ساحلی اومده بود 🖤🧡